بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

دوراهی یا تباهی؟!




سقلمه ای به پهلویم زد و آرام زیر گوشم گفت: "پاشو بریم دیگه نکبت، با این وضع که نمی شه ساز زد که!!!"

تا قبل از آن شب کذایی خیال می کردم بدترین اتفاقی که ممکن است سلامت و صلابت اولین اجرای عمومی چند نوازنده ی جوان و جویای نام را تهدید کند پاره شدن سیم سازشان است یا مثلا این که وسط اجرای یک قطعه ی هارمونیک و پر شور، ساز یکیشان کوک ول کند اما...

استرس اولین اجرا، تحمل فشار ناشی از پر شدن حجم مفید مثانه را برایمان سخت تر می کرد. به هر کلکی بود دو تایی از پشت صحنه جیم شدیم و از درب پشتی سالن بیرون زدیم. چیزی به شروع برنامه نمانده بود. سر دو راهی سرنوشت سازی مانده بودیم و باید انتخاب می کردیم. یا دوان دوان خودمان را به سرویس بهداشتی می رساندیم و متمدنانه سر چاه می نشستیم، یا اینکه به شمشادهای پشت سالن همایش و ظلمات شب بی مهتاب دانشگاه اصفهان اعتماد می کردیم.
 بُعد مسافتی میان سالن همایش و سرویس های بهداشتی از یک سو و به صدا در آمدن زنگ هشدار ِ سر ریز شدن مثانه هایمان از سوی دیگر، انتخاب اول را عملا غیر ممکن و پر خطر کرده بود پس لابد شدیم به اعتماد، اعتمادی که باعث شد اولین اجرای زندگی ام با پاچه های خیس و کفش های آغشته به گِل تبدیل به خاطره ای مضحک و به یاد ماندنی شود.

***
درب حیاط را که پشت سرم بستم اولین موجود زنده ای بود که ورودم به اجتماع و آغاز یک روز کاری دیگر را تبریک گفت. تقریبا همسایه هستیم و هر دو آپارتمان نشین. من ساکن طبقه ی چهارم ِ بلوک دوم ِ ساختمان گل ها هستم و او مستاجر امساله ی یکی از لانه های روی درخت مقابل خانه البته مثل تمام همسایه ها مشکلاتی هم با هم داریم. مثلا من تمرین آواز صبحگاهی اش را آن هم پشت پنجره اتاق خوابم نمی پسندم در عوض او هم عبور من از زیر درخت محل سکونتش را جایز نمی داند. حتی این اواخر یک روز وقتی که به تلافی غار غار کردن های دم صبح حریمش را شکستم و از زیر درخت رد شدم به نشانه ی اعتراض تمام محتویات شکمش را بر فراز سرم رها کرد که خوشبختانه محاسباتش غلط از آب در آمد و تیرش به خطا رفت...

الغرض؛
امروز صبح وقتی روی خوشش را دیدم و با استقبالش مواجه شدم اول گمان کردم که شاید از کرده ی خود پشیمان است و می خواهد با این کار از من دلجویی کند. چند قدمی به سمت درخت پیش رفتم که ناگهان ندایی درونم نهیب زد و از وجود یک نقشه ی احتمالی خبر داد. ترسیدم نکند بخواهد نقشه ی عقیم مانده ی دفعه ی قبل را تکمیل کند. باز هم سر دو راهی مانده بودم. یا باید جلو می رفتم و دعوت پرنده ی سیاه و مرموز بالای درخت را قبول می کردم و از زیر درخت محل سکونتش رد می شدم و یا این که بر می گشتم و شانسم را با عبور از موزاییک های لق پیاده رو که بعد از تجمع آب باران زیرشان چونان تله های انفجاری آماده ی کوچکترین فشاری برای به گوه کشیدن پاچه های شلوارت هستند امتحان می کردم. فرشته ی صلح طلب درونم تمام سعی اش را کرد که متقاعدم کند دعوت همسایه ی درختی ام را بپذیرم اما موفق نشد، انتخابم راه دوم بود...
 و حالا پاچه های لک شده ی شلوار و کفش های گِلی ام لااقل گواهی می دهند که باید در طرز فکرم هنگام مواجهه با پیشنهاد دوستانه ی یک همسایه جدا تجدید نظر کنم.

***
یک روزی، یک جایی با امین برهمند به این نتیجه رسیدیم که مردم ما یا حداقل نسل ما، استعداد عجیبی در سر دو راهی قرار گرفتن و استعداد عجیب تری در انتخاب راه غلط دارند. تحقیق کنید، امیدوارم که به شما خلافش ثابت شود.

+ رابطه ی میان قسمت اول و دوم و سوم ِ این پست مثل رابطه ی میان ماست و آلوچه و بواسیر است. در ظاهر فکر می کنید که ارتباط چندانی ندارند اما مرور زمان شما را متقاعد می کند که سخت در اشتباهید.