بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

داستان یک تکرار خوب

انگار همیشه همین طور شروع می شود ...

یکی از روزهای هفته ی آخر خرداد ، وقتی خسته و گرمازده کوچه پس کوچه های محل را گز می کنی ، جایی میان راه ، صورتت ، گوشه ی لباست یا شاید پشت گردنت خیس می شود . سر که می چرخانی ، پسرک چند قدم آن طرف تر ایستاده ، پوز خند می زند ، تفنگ آب پاش سبز رنگش را به سمتت گرفته .  هنوز به خودت نیامدی که پسرک فرار می کند ، تو اما راه فرار نداری ، ماندگار می شوی ، ماندگار در حسی که آرام آرام میان سینه ات می نشیند . ناگهان دلت بهانه می گیرد ، بهانه ی گیلاس سرخ ، توت سفید ، تفنگ آب پاش سبز .

بهانه ی تیله ی شیشه ای ، عکس های کاغذی ، توپ پلاستیکی .

بهانه ی تابستانی که می آید ، بهانه ی روزهایی که رفت !

انگار همیشه همین طور شروع می شود ...