بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

بوی باران ، بوی سبزه ...

آدمیزاد اگر همه چیزش به قاعده باشد و روی اصول باز هم بین 365 روز یک سال و 30 روز یک ماه و 24 ساعت یک روز ممکن است دقایق و ساعت ها و روزهایی باشد که احساس دلتنگی کند حتی با خودش ، که روی فرم نباشد ، که هر چه زور بزند نتواند وانمود کند که هییییچ مرگش نیست ...
این روزها همچین حس و حالی دارم ، بر خلاف خیلی وقت ها درست و واضح می دانم دردم چیست ، بر خلاف خیلی وقت ها این بار حتی درمان دردم را هم می دانم ، اما درست مثل خیلی وقت ها هنگامی که هم درد را می شناسی و هم درمانش را ، روزگار فرصت تیمار کردن را از آدم می گیرد ، فرصت نمی کنی یک گوشه بنشینی و دست بکشی روی زخم های روحت ، فرصت نمی کنی علاج کنی دردت را ، حتی فرصت نمی کنی بتمرگی و فقط آه بکشی ...
مدت هاست که به روناک قول اصفهان را داده ام و به دلم قول هوای بهاری لب زاینده رود را .
یکی از همین روزها دست روناک را می گیرم و سازم را روی دوشم می اندازم و دو تا بلیط می خرم به مقصد اصفهان ، می رویم دو تایی لب زاینده رود می نشینیم ، با اینکه دخترک غدقن کرده اما سیگارم را آتش می زنم و دلتنگی هایم را ذره ذره دود می کنم ، خستگی هایم را آتش می زنم ، روحم را می شویم پای آب ، سازم را کوک خاطره می زنم ، کوک خاطره ی سال هایی که پای همین رود جا مانده ، سازم را کوک خاطره می زنم ، کوک خاطره ی سال هایی که گذشته اند اما هنوز توی وجودم تمام قد ایستاده اند ، سازم را کوک خاطره می زنم ، خاطره ی شب هایی که پای صدای همین ساز ، پای خنده های بی دغدغه ، پای رفاقت صبح شد ، سازم را کوک خاطره می زنم ، خاطره ی "بوی باران" که با مضراب فرزان شارقی شب هایمان را تَر می کرد ...

پی نوشت :  اگر حسش رو داشتید دانلود بفرمایید و گوش کنید ؛ " بوی باران "