بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

بالاخره یک روز، دیر می شود(2)

خانم جان قوانین خودش را دارد. برای حرف زدن، برای سکوت، برای دوست داشتن، برای دوست نداشتن، برای معاشرت با آدم ها، برای تنها ماندن های گاه و بی گاه، برای رک بودن و برای پنهان کاری هایش، برای تمام این ها قوانین خودش را دارد و آرام آرام به صورت کاملا مسالمت آمیز و بدون درد مجابت می کند که قوانینش را بپذیری و به آنها احترام بگذاری و گاهی اوقات حتی حسرت این قوانین را بخوری...


پاکت آبی رنگ روی قفسه ی بالایی بود و این یعنی خانم جان قصد پنهان کردن آن را داشته است و باز هم این یعنی "فوضولی موقوف"، یعنی قرار نیست احدی از محتویات پاکت با خبر شود.

می دانستم شکستن قوانین ایشان کمترین عقوبتش عذاب وجدانیست که بعد از آن یقه ام را خواهد گرفت. اما سر و شکل پاکت با آن حروف بزرگ M.R.I و اسم مادرم که روی پاکت، داخل یک کادر سفید با ماژیک سبز نوشته بودند برای اطلاع از محتویات پاکت وسوسه ام می کرد.

هر طور بود سر فرشته ی سپید پوشی را که روی شانه ی راستم نشسته بود و زور می زد که از دیدن داخل پاکت منصرفم کند شیره مالیدم و در پاکت را باز کردم.

یک عکس بزرگ M.R.I از نواحی مختلف مغز بود که از آن چیزی سر در نمی آوردم، به انضمام یک برگه A5 که رویش چند خطی به انگلیسی تخصصی چاپ شده بود که از آن  چند خط هم سر در نمی آوردم اما انتهای همان کاغذ پزشک معالج با خودکار نوشته بود: "وجود لکه های سیاه مشکوک در عکس پیگیری شود" و زیر آن پیش بینی خودش را هم اضافه کرده بود. پیش بینی دکتر یک کلمه بود، که بدبختانه از این یکی سر در می آوردم...

قرارم با خودم این بود که تا آخر تابستان تهران بمانم، اما بعد از دیدن عکس و خواندن پیش بینی دکتر دیگر قرار نداشتم، دو سه روزی ماندم و به هر بهانه ای بود عزم برگشتن کردم. عکس M.R.I را هم طوری که خانم جان متوجه نشود برداشتم و رفتم.

از فردای روزی که رسیدم اصفهان دوره افتادم توی شهر، متخصصی نمانده بود که نرفته باشم و عکس را نشانش نداده باشم. یکی دو تایشان نظر پزشک قبلی را تایید کردند و گفتند باید بررسی شود. چند تایی هم به دلایل مختلف جمله ی پائین برگه ی A5 را قطعی ندانستند و یا کلا رد کردند. 

روزهای مزخرفی بود. صبح ها را تا ظهر، عرق ریزان، شهر را مطب به مطب و کلینیک به کلینیک می گشتم. بعد از ظهر ها را هم یا گوشه ی اتاق سیگار می کشیدم و خیال می بافتم یا پای صحنه به صحنه ی "مادر" علی حاتمی زار می زدم. هنوز هم خط به خط دیالوگ هایش را از بَرم...

یکی از همان بعد از ظهر های کذایی بود که با امین برهمند پای زاینده رود چمباتمه زده بودم و سیگار را به آتش سیگار می گیراندم. بی مقدمه پرسید: "ینی شما هیچکدومتون از این قضیه خبر نداشتین؟! ینی مادرت به هیچکس چیزی نگفته؟!" 

گفتم: "نه، نمیدونم، لااقل به من که چیزی نگفته"

گفت: "خیلی دل می خواد پسر، مگه میشه که همچین حرفی رو فقط واسه خودت نگه داری؟!"

حرف زدنم نمی آمد. چیزی نگفتم، هیچی...


بعد از آن روز و بعد از سوال امین، همیشه، تمام روزهایی که ترس جای خالی خانم جان در زندگی ام را داشتم، حتی بعد از این که جرات کردم و پشت تلفن گفتم که قضیه ی بیماری را می دانم و عکس M.R.I هم پیش من است، و حتی وقتی که آرام آرام خیالمان من باب تشخیص اشتباه پزشک اول راحت شد و بعد از ماه ها سر دردهای خانم جان هم علاج شد، تا همین چند روز پیش، همیشه گوشه ی ذهنم سوالی بود که نه جرات پرسیدنش از خانم جان را داشتم و نه خودم برایش جوابی پیدا می کردم. دوست داشتم بدانم: "چطور می شود که آدم اینقدر راحت با بعضی چیزها کنار بیاید؟! چطور می شود که آدم غصه داشته باشد و کسی را غصه دار نکند؟! چطور می شود مرگ را تحقیر کرد، آنقدر که به چشم نیاید"


توده ای که انتهای گلویم حس می کردم بزرگتر شده بود. درد معده هم گاهی بود و گاهی نبود و وقتی که بود، بودنش نابودم می کرد. پیش بینی دکتر هم در بهبود تدریجی علائم بعد از مصرف دارو غلط از آب در آمده بود. اعتراف می کنم که ترسیده بودم. از علائمی که این طرف و آن طرف شنیده بودم و می خواندم. از حرف های دکتر که لنگ در هوا نگه ام داشته بود. ترس شده بود اولین مولفه ی روزمرگی هایم. ترس را توی آینه می دیدم، توی مونولوگ هایم با روناک، توی خیال بافی هایم، توی خواب هایم که آشفته شده بود، حتی توی صدایم وقتی که می خواستم به کسی بگویم: "خوبم"

و خانم جان ترسم را شنید، یا حس کرد، نمی دانم. فقط می دانم که دلداری نداد، شعار نداد، آه و ناله نکرد فقط پشت تلفن به روناک گفت: "از طرف من بهش بگو، یه روز غصه ی کار رو می خوری، یه روز غصه ی خونه، یه روز غصه ی زلزله، یه روز غصه ی سرطان، یهو به خودت میای میبینی شده هشتاد سالت و از داشتن و نداشتن هیچکدوم اینا نمردی، می بینی دیگه وقت رفتنه و از زندگیت هیچی نفهمیدی"

پیغام خانم جان را که شنیدم بی اختیار کلی خندیدم. آرام شده بودم. جواب سوالی که از چند سال پیش همراهم بود را هم گرفته بودم.


خانم جان راست می گفت. تمام زندگی را می ترسیم، یک روز از داشتن، یک روز از نداشتن، یک روز از خواستن، یک روز از نخواستن، یک روز از بودن و یک "عمر" از نبودن. به خودمان که می آییم وقت رفتن است و تماااام زندگی را مرده ایم. حالا دیگر حتی فرصت فکر کردن به چگونه مردن را هم نداریم. یک آه و کلی حسرت و تمااااام


+ خوبم، خیلی خوب، صدایم هم نمی لرزد...


++ محض اطلاع عرض کنم، آندوسکوپی بعد از واکسن سه گانه -که همگی در دوران طفولیت طعمش را چشیده ایم- ترسناک ترین و البته مفید فایده ترین ابداع پزشکی بشر است. بلعیدن یک لوله با طول چهل پنجاه سانتی متر و قطر 7 میلی متر چندش آور است و به قطع باکره ماندن دهان و حلق آدم را تهدید می کند اما لااقل خیالتان را از بابت تشخیص اشتباه و دلهره آور یک پزشک الااااااغ راحت می کند.


+++ الاااغ بعد از میو میو تنها جانداریست که فی الفور به هر هیبت و مرامی که اراده کند در می آید. حتی پزشک، حتی سیاستمدار، حتی تر وبلاگ نویس (دور از جان خیلی ها)