"توی اتاق استراحت پزشکان ِ کشیک روی تخت خوابیده بودم و چُرت مرغوب می زدم که صدای داد و بیدادِ مردانه ای خواب رو از سرم پروند. سریع آماده شدم و از اتاق زدم بیرون. اولین چیزی که دستگیرم شد نگاه های متعجب پرسنل خانه ی بهداشت بود که تقریبا همگی متوجه پسر جوانی بود که پیرمرد بدحالی رو روی شانه هایش حمل می کرد. پیژامه ی پیرمرد آغشته به خون زیادی بود و از شدت درد کم مانده بود شانه های پسر جوان رو دندان بگیره. پیرمرد رو به کمک پسر همراه و یک نفر از پرستارها، به شکم، روی تخت خواباندیم و منتقلش کردیم به اتاق. طی بازجویی! های اولیه مشخص شد که پیر مرد بیچاره چند روز قبل عمل هموروئید -شما بخوانید بواسیر*- داشته و چند ساعت پیش، بعد از چند روزی که در حسرت موال رفتن گذرانده، سر مست و سرشار از امید به نیت قضای حاجت قصد مستراح می کنه، اما به محض انجام مقدمات و چمباتمه زدن بر روی سنگ مستراح متوجه نخی که از پشتش آویزان بوده می شه، به دلیل ضعف در بینایی و به این خیال ِ خام که نخ مذکور متعلق به پیراهن یا لباس زیرشه، وسواس به خرج می ده و نخ رو با دو انگشت می گیره و با تمام توان می کشه"
حدس زدن باقی داستان هم هوش سرشاری نمی خواهد...
این ها را نگفتم که آخر شبی دلتان را ریش کنم فقط خواستم بگویم:
1- اگر روزی سعادت داشتید و سن تان از 50 سال گذشت، علاوه بر چشمان و گوش هایتان، ترجیحا به هیچ بادی هم اعتماد نکنید. آگاهان می گویند بعد از 50 سالگی هر سه این موارد ممکن است هر لحظه شما را غافل گیر کنند.
2- هنگام معاشرت با یک پزشک، اگر در معیت سر و همسر هستید و اگر پزشک منقول در حال تعریف از خاطراتش است هیچگاه از وی نخواهید که خاطره اش را تام و تمام و بدون سانسور تعریف کند. پزشکان، گاهی، بی حیا تر از چیزی هستند که به نظر می رسند. (با احترام به تمامی اقشار زحمت کش پزشکان، پرستاران، آمپول زن ها و سایر کادر درمانی و تمامی عوامل محترم سریال Grey's Anatomy)
3- این روزها به دنبال واقعی بودن یا نبودن خاطرات پسر عمویتان نباشید. خنده و آثار ماندگارش در زندگی، مهمترین واقعیت این روزهاست.