بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

اندر مقامات استحمام (1)


چهار ساله بودم که خانم جان خیال خودش را مِن باب حمام بردن من راحت کرد. شک ندارم که دنبال بهانه می گشت تا از مصیبت عظمای استحمام پسر بچه ای نحس و زبان نفهم -که من باشم- رهایی یابد و چه بهانه ای بهتر از این که یک روز داخل حمام نمره ی فسقلیه انتهای کوچه ی مهر آن قدر شیطنت کردم تا نا غافل لیز خوردم و سرم به لبه ی سکوی حمام گرفت و خون تمام راه آب حمام را قرمز کرد. بعد از آن روز خانم جان اعتصاب کرد و بقچه ی حمام من را زد زیر بغل آقای پدر...
آقای پدر برای استحمام هم -مثل خیلی کارهای دیگر- مراتب و شئون خاص خودش را داشت. سنگ پا را ابزاری فانتزی و بی فایده می دانست و در عوض به کیسه و سفیدآب دلبستگی و علقه ی فراوان داشت. شامپوی تخم مرغی ِ داروگر را معجزه ی بشر معاصر بعد از اکتشاف و استخراج گِل سر شور می دانست و لنگ و قطیفه اش را چونان کت و شلوار دامادی حراست می کرد. حتی لیف حمامش هم با لیف های مرسوم توفیر داشت. بافتنی نبود، تکه ای پارچه ی کتانِ لطیف بود که خانم جان به شکل کیسه دور دوزی اش کرده بود.
برای من اما جالبترین قسمت ماجرای حمام رفتن با آقای پدر زمانی بود که قالب صابون را روی لیف کتان می گذاشت و پشت و روی لیف را با وسواس به صابون آغشته می کرد و بعد با دهان بادش می کرد. یادش به خیر، وقتی لیف باد کرده ی انباشته از کف را روی سرم می گذاشت و فشار می داد به یکباره کل هیکلم  زیر کف گم می شد. حس خوبی بود، تصویر کردنش سخت است، تو گویی به قاعده ی یک حباب یا به حجم کف های سیال روی تنت سبک شده باشی.
خلاصه این که از تلاش خستگی ناپذیر و البته بی فایده ی آقای پدر برای سفید کردن رنگ شکلاتی پشت گردنم که محصول کوچه گردی های ظهر های تابستان بود که بگذریم، حمام رفتن با آقای پدر را دوست داشتم. تا آن روز کذایی...

و این حکایت ادامه دارد