بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

... مشغول کارند

نامه ی دعوت به کارم روی میز روابط عمومی بانک بود وقتی به بهانه ی صادقانه پاسخ دادن به سوالات کارمند هسته ی گزینش نامه ی عدم پذیرش در مراحل استخدامی را فرستادند درب خانه ، پایین نامه با فونت درشت نوشته بود :

" به دلیل عدم احراز شرایط لازم در مراحل گزینش جهت استخدام در بانک ... صلاحیت جنابعالی مورد تائید هسته ی گزینش مرکزی نمی باشد

نامه را یک بار - فقط یک بار - خواندم و پوزخندی زدم و انداختمش کف کشوی زیر میز تلویزیون . پاره کردن نامه دردی را دوا نمی کرد فقط شاید با پاره کردنش شانس این که روزی در آینده ی دور ، همراه پسر یا دخترم ، دو تایی به آن جمله پائین نامه با آن فونت درشت و چیزی که سعی داشت به خورد خواننده بدهد بخندیم را از دست می دادم .

بی خیال مزایای کار در بانک و پرستیژ کاری و این دست خزعبلات شدم و کاری که تا آن روز ، به حکم اجبار ، مشغولش بودم را ادامه دادم . کار که نبود ، یک جور " بیکاری پنهان " بود ، با همان حس آشنا و چندش آور بی مصرف بودن . بیکاری پنهان که می دانید چیست ؟

" بیکاری پنهان " یعنی بعد از 12 سال مدرسه رفتن و 5 سال دانشگاه و گذراندن کلی کلاس و دوره ی تخصصی ، دُرست وقتی یابو برت داشته که برای خودت پُخی شده ای و انتظار داری روی دست ببرندت و روی سر حلوا حلوایت کنند مجبور به انجام کاری باشی که نه تخصصش را داری ، نه استعدادش را و نه حتی علاقه اش را . بیکاری پنهان چیزی شبیه همان قانون فیزیکی معروف آقای " ژول " است . همان قانونی که با زبان بی زبانیِ قوانین و اصول علمی می فرماید : وقتی جعبه ای به وزن 50 کیلوگرم را از گوشه ی اتاقی برداشته ، 3 بار دور اتاق می چرخید و جعبه را دقیقا سر جای اولش روی زمین می گذارید با نهایت احترام و مقادیری شرمندگی کار انجام شده توسط شما برابر است با " صفر " . حالا شما خودت را پاره هم بکنی تغییری نه در این قانون حاصل می شود و نه در این حقیقت که حرکت شما یک " خر حمالی " مذبوحانه بوده است و بس .

عرض می کردم ، چند وقتی به همین منوال گذشت تا این که دری به تخته ای خورد و شایستگی این حقیر به صورت نصفه و نیمه جهت ادای وظیفه و خدمت رسانی در یکی از ادارات نیمه دولتی احراز  گردید . از رویداد واقع شده در پوست خود نمی گنجیدم ، اینکه عاقبت آن واژه ی کذا سایه ی منحوسش را از سرم برچیده بود امیدوارم می کرد غافل از اینکه ...

حالا چند ماهی از آن روزها می گذرد ، خیلی چیزها عوض شده ، خیلی چیزها هم نه ...

من عوض شدم ، افکارم عوض شده ، تقریبا از ایده آل های کاری ام به جز تل خرابه ای که ویرانه های زلزله ی بم را می ماند چیزی نمانده ، خسته ام بیشتر از همیشه و متعجب به اندازه ی هیچوقت ...

اینجا من هر روز به اندازه ی تمام آدم هایی که می شناسم دروغ می شنوم ، به اندازه تمام عمرم دو رویی و چاپلوسی و زیر و رو کشیدن می بینم ، اینجا فاکتور خریدهایی را می بینم که به قاعده ی حقوق 3 ماه بنده اختلاف قیمت دارند ، فاکتور خریدهایی را می بینم که ریز اقلامش هیچگاه خریداری نشده و وقتی اعتراض می کنی جوابت در مودبانه ترین حالت یک پوزخند و یک نگاه زیر چشمی است ، اینجا مدیرانی را می بینم که Request را riqoest می نویسند و حق جذب فوق لیسانس ها را می گیرند ، اینجا مقدس مآب هایی را می بینم که نماز اول وقتشان ترک نمی شود درست مثل 100 ساعت اضافه کاری صوری فیش های حقوقی شان ، اینجا عزیز کرده هایی را می بینم که سر هر ماه فقط برای اخذ مواجبشان آفتابی می شوند . اینجا من ( و امثال من ) از همیشه بیکار ترم .

اینجا روزی صد بار به جمله ای که با فونت درشت زیر نامه ی هسته ی گزینش نوشته شده بود فکر می کنم و از خودم می پرسم : " کدام صلاحیت ؟ کدام کشک ؟ " 


پی نوشت 1 : اول خدا و بعد روناک شاهدند که هیچکدام از نوشته هایم در این وبلاگ یا وبلاگ قبلی ( به جز داستانک های یک رب مانده ) روی کاغذ پیش نویس نشده است ، همیشه می نشستم و یادداشت های جدید را باز می کردم و می نوشتم ،  اما این پست را 6 بار ویرایش کردم و بیشتر از 3 هفته است که داخل یادداشت های چرک نویس این جا خاک می خورد ، نمی خواستم حرفم مفت باشد ، بی حساب باشد . حداقل این بار نمی خواستم ...


پی نوشت 2 : این پست را به تیراژه ی عزیز بدهکار بودم بابت جواب سوالی که در کامنت دومش پرسیده بود ، اینجا