ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
انگار همیشه همین طور شروع می شود ...
یکی از روزهای هفته ی آخر خرداد ، وقتی
خسته و گرمازده کوچه پس کوچه های محل را گز می کنی ، جایی میان راه ، صورتت
، گوشه ی لباست یا شاید پشت گردنت خیس می شود . سر که می چرخانی ، پسرک
چند قدم آن طرف تر ایستاده ، پوز خند می زند ، تفنگ آب پاش سبز رنگش را به
سمتت گرفته . هنوز به خودت نیامدی که پسرک فرار می کند ، تو اما راه فرار
نداری ، ماندگار می شوی ، ماندگار در حسی که آرام آرام میان سینه ات می
نشیند . ناگهان دلت بهانه می گیرد ، بهانه ی گیلاس سرخ ، توت سفید ، تفنگ
آب پاش سبز .
بهانه ی تیله ی شیشه ای ، عکس های کاغذی ، توپ پلاستیکی .
بهانه ی تابستانی که می آید ، بهانه ی روزهایی که رفت !
انگار همیشه همین طور شروع می شود ...