بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

یه همچون حالی دارم امشب ...

روزهای دانشجویی ام نفس هایشان به شماره افتاده بود . آخرین پنجشنبه بود ، آخرین شب نشینی ، آخرین پیمانه ها که بالا می رفت و " جیرینگ " ...

ساز را داد توی بغلم گفت : " درس آخر است "
گفتم : " داشی ، قربونت برم ما خوردیم و تو مستی ؟! من کجا و درس آخر ... ما جَخ تازه رو پله ی اول نرده بومیم "

گفت : " ممد ِ ، خره ، سازتو بزن ... حرف مفت نزن "
خندیدم ، ساز زدم ، برای اولین بار با زخمه های من خواند ، برای آخرین بار با گام های صدایش گریستم .

باورتان بشود یا نه ، درس آخر آن شب " جدایی " بود . درس آخر آن شب حکایت زندگی بود که می آید ، بدون تعارف تکه ای از آدم ها را بر می دارد و با خودش می برد . حکایت زندگی که :
می رود
می رود
می رود
می رود

و تمام ...


" درس آخر " آن شب را بشنوید ( با صدای فرشاد حقیقی )

حرف آخر : برای تمام خوبی هایتان " سپاس " ... همین

نظرات 115 + ارسال نظر
belladona یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 21:13

آقا من همیشه تو لیست آپدیت شده های جوگیریات٬ مجموعه عرائض آقای بلاگر رو که می بینم اول تو اتاق چند دور کله ملق می زنم و بعد میام می خونم اینجا رو و اغراق نیست اگه بگم خدا رو شکر می کنم که تو این زمونه لاکردار یکی هست که واقعا می نویسه و من پیداش کردم و از خوندن نوشته هاش به خودم می بالم. واقعا ناراحت شدم این پست رو دیدم.امیدوارم خیلی زود به یمن دوباره نوشتن شما دور اتاق کله ملق بزنم!
پیروز و سعادتمند باشین.

بچه که بودم عاشق کله معلق بودم .
از وقتی بوکس رو گذاشتم کنار سرم خیلی زود گیج می ره ، اصلا یکی از دلایل اصلیه کنار گذاشتنش همین سر گیجه ها بود . از اون به بعد هیچوقت نتونستم یه دل سیر کله معلق بزنم ... خوشحالم که تو به جای من این لذت رو تجربه می کردی

ممنون بلادونای عزیز ، با موش های چشم قرمز هم مهربان باش لطفا

جعفری نژاد یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 21:42

یکی از دوستان sms زده و یک شعر هم فرستاده . حیفم اومد شعرش بین کامنت های این پست نباشه :

کوچه ای را بود نامش معرفت
مردمانش با مرام از هر جهت

سیل آمد کوچه را ویرانه کرد
مردمش را با جهان بیگانه کرد

هر چه در آن کوی بود از معرفت
شست و با خود برد سیل بی صفت

از تمام کوچه تنها یک نفر
خانه اش ماند و خودش جست از خطر

رسم و راه نیک هر جا بود و هست
از نهاد مردم آن کوچه هست

چون که در اندیشه تو اینگونه ای
حتم دارم بچه ی آن کوچه ای

تقدیم به تمام شما

" ممنون رفیق عزیز ، فکرش را هم نمی کردم که این جا را بخوانی . از این بابت سرشارم از افتخار "

بابک اسحاقی یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 21:45

امروز که توی شرکت این پست رو خوندم همه جور برداشتی داشتم الا خداحافظی
چون توی شرکت اسپیکر نداریم الان دوباره اومدم و آهنگ رو گوش کردم و کامنتها رو خوندم

شاید من مثل باقی دوستان دلتنگ نبودنت نباشم
چون هر وقت که دلم برات تنگ بشه مایه اش یه زنگ کوچولوئه

هر وبلاگ نویسی یکروز خسته میشه و خداحافظی می کنه
این رو کاملا می فهمم و درک می کنم
چون از جنس هم هستیم
اما یک نویسنده هیچ وقت نوشتن رو تموم نمی کنه
چون با نوشتن خالی میشه
با نوشتن ارضا میشه

مطمئنم که دوباره یکروز اسمت توی گودر بالا میاد مملی
خدانگهدارت ...

لذا از آنجایی که بنده نویسنده نیستم در نتیجه با نوشتن ارضا نمی شم

حرف حقم رو درک می کنی که قربونت برم ؟

از بلاگستان خیلی ممنونم و یکی از دلایل بارزش می تواند آشنایی با " بابک اسحاقی " باشد ( بدون تعارف ) پس شک نکن که به این راحتی ها از شر من خلاص نخواهید شد یا شیخ

در ضمن امیدوارم گودر خیلی هم زود من رو بالا نیاره

نفست گرم رفیق عزیـــــــــــــــــــــــــز

باغبان یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 21:46 http://laleabbasi.blogfa.com

دفعه قبل که کامنت گذاشته بودم یادته نوشته بودم چند وقته مدام درگیر یه ترسم
ترسی که یه روز اینجا رو ببندی
این ترس رو خیلی وقت بود که حس می کردمش از وقتی پستهات شده بود به قول خودت جهت خالی نبودن عریضه، از کم پیدا شدنهات
ولی پست مسیر سبز زدم به دل ترس و برات کامنت گذاشتم در حد بای بای
حالا هم نظرم عوض نشده وقتی می زنم به دل ترس دیگه زدم دیگه ...
...همیشه همین است درودی گذرا و بدرودی بلند...

رجوع شود به همه ی اونایی که به بهار گفتم

می خوای باور کن ، می خوای باور نکن ...

اما تو باور می کنی ، تو زلالی عین همون عکس گوشه ی وبلاگت ...

طـ ـودی یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 22:15

پس با این حساب من از نزدیک ترین رویداد ها به سکوت بیزارم...

سکوت بعضی وقتا لازمه طودی جان ، بعضی وقتا تنها راهه ، بعضی وقتا سخت ترین راه

می دونی رفیق ؟

دل آرام یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 22:51 http://delaramam.blogsky.com

میدونی ، هر آدمی جای خودش رو داره ... این احتمالا نهایت خودخواهی است اگر بگویم بمان ...
امیدوارم این رفتن برگشتن داشته باشه ... هرچند که من جوابم رو دو روز پیش گرفتم ... اما امید چیز خوبیه ...
منتظر بازگشتت هستیم جناب جعفری نژاد عزیز ...

من هم امیدوارم و دوست دارم باور کنید که ترک کردن این جا برام اصلا کار راحتی نبود

خدا شاهده بیشتر از یک ماهه دارم با خودم کلنجار می رم . دوستای اینجام از بهترین دوستای زندگیم بودن دلی جان ، همیشه از بهترین ها کندن سخته

اگه باشم ، اگه بودنم ارزش ابراز کردن داشته باشه حتما بر می گردم ضمن اینکه عمرن تو این مدت از شر کامنت های من در امان نخواهید بود

من نوشتن رو تحریم کردم نه کامنتیدن رو

جزیره یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 23:03

رفتن تو فقط حسرت میزاره به دل ادم...

من هزار بار کامنتمو نوشتم و پاک کردم.اونقد حرف دارم که نمیدونم اول کدومشو بگم

من ایمان دارم وقتی یکی از خداحافظی میگه یعنی یه چیزی داره روحشو ازار میده و راحتی شو توی رفتن میدونه. ولی ارزو میکنم دقیقا تو هم این چیزی که داره اذیتت میکنه دست از سرت برداره و برگردی.من امید دارم

منم حرفی ندارم از بس که رفیقای اینجا " حرف ندارن "

از صبح 15 تا sms اومده ، از آدمایی که اصلا فکرشم نمی کردم اینجا رو بخونن ، همکارام . رفقای قدیم

می دونی جزیره
از صبح شدم مصداق بارز " من و این همه خوشبختی محاله "

ولی حکایت تو و سپیده یه جورایی فرق می کنه . خیلی وقت پیش ، یه چند روزی هیچکس حواسش به این خونه و صاحبش نبود ... اون چند روز تو بودی و سپیده بود و یه حس محشر که امیدوارم کرد به این که آدما هنوز حواسشون هست ، به هم

یادته ؟!
گفتم که فکر نکنی بودنت رو فراموش کردم

ممنون که بودی رفیق ، ممنون

محسن باقرلو یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 23:06

تمبوره حاج آقا ؟
که انقد می سوزونه ؟ ...

تمبوره حاج آقا
تمبوره و خدا نکنه بسوزونه دل مهربونت رو

سوزشش مال تنهایی اون روزاست . امروز تنهایی کجا بود با این همه رفیق ، با یه شهریار

محسن خان کامنت هات اینجا رو گرم می کرد ، دلم رو قرص می کرد ... دلت قرص باشه شهریار ، همیشه ی همیشه

[ بدون نام ] یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 23:07

در مراسم تودیع خصوصی هم دارید!!!

مریمی یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 23:19

هی اقا کجا کجا؟


منتظر برگشتت هستم ممدقلی جان. شما بری من به کی بگم ممدقلی؟ اصن از این زاویه به قضیه نگاه کردی؟



جون به جونت کنن بد اصفهونی هستی ( گفتم قبل رفتن دینم رو ادا کنم لال از دنیا نرم ) هرررر

خاموش دویست و پنجاه و هفتم یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 23:23

ای واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
من با نوشته هاتون زندگی می کردم. با افکارتون حالم خوب می شد.
چرا باید خوبها همیشه زود خداحافظی کنن؟
بدم میاااااااااااااااااااد از خداحافظی.
دلم گرفت. گریه کردم. به اندازه ی گریه ی روز جداییم...
اینجا خونه ی امنی بود. بوی انسانیت میداد. اینجا حسش پاک بود. رسمش پاک بود. اینجا خیلی خوب بود.
بیاید و بگید که برمیگردید. هر رفتنی خداحافظی نیست. برید و نو تر برگردید. برگردید... تو رو خدا برگردید...
به خاطر تمام کسایی که زخمیه خداحافظی های دلخراشن. به خاطر همه ی خوبی های نوشتنی. به خاطر همه ی خاموش و روشن های اینجا....
به خاطر خدا...
تو رو خدا...

لطف بی دریغ و مهربانانه تان همان اندازه خوشحالم می کند که ناراحتی تان غمگینم می سازد

فرصت می خواهم ، از تمام شمایی که به این خانه و صاحبش آبرو داده اید و انرژی داده اید و لذت با آدم ها بودن را داده اید فرصت می خواهم و قول شرف می دهم به محض این که خودم را یافتم ، همین جا ، درست همین جا مثل قبل در خدمتتان باشم و از بودنتان حظ ببرم

ممنونم بی نهایت

کورش تمدن یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 23:23

سلام
راستش من ذفعه قبل که این پستت رو خوندم جرات نکردم چون خودت گفته بودی یه حالی داری راستش منم جانب احتیاط رو رعایت کردم و گفتم برم وقتی هوا روشن شد بیام(اینجا که من هستم هوا روشنه!!!)
خواستم ضجه و موره کنم که ای وای دلم برات تنگ میشه ولی گفتم خب هروقت دلم برات تنگ شد میگم بابک دعوتتون کنه خونشون منم میام اونجا میبینمت

گفت : " ممد ِ ، خره ، سازتو بزن ... حرف مفت نزن "
اینو رفیقت بهت گفته بود شما هم به حرفش گوش داده بودید.حالا اگه یک درصد احتمال میدی که اگه ما اینجوری باهات طرف صحبت بشیم دست از رفتن میشویی بگو من از هیچ کلامی دریغ نمیکنم

حالا که تا اینجا اومدم بد نیست دو کلمه هم ازت تعریف کنم.نوشته هات همیشه خوب بودن واگه بنویسی مطمئنم که باز هم خوب خواهد بود.امیدوارم خیلی زود بنویسی
من بعنوان اعتراض از فردا میرم خونه بابک بست میشینم و منتظرم میمونم تا تو فلانش بیایی بالا(فکر بد نکن منظورم همون گودرش بود)
شب خوش رفیق
برای روناک بانو هم صبر آرزو میکنم چون از این به بعد که اینجا نمینویسی حتما همه اینا رو میخوای واسه ایشون تعریف کنی دیگه.خیلی صبر میخواد به خدا



شما هر چی بگی ما می ذاریم رو چشم چپمون ( مدیونی اگه برای این جمله دنبال هم وزن بگردی )

اونشب قبل از اینکه بیای بابک گفت : الان کوروش میاد ، می بینیش ، احتمالا کاملن با تصویری که تو ذهنت ازش ساختی فرق می کنه ...

اما خب از اونجایی که واحد تصویر سازیه مغز من فعالیت چندانی نداره لذا هیچ تصویر ذهنی از " کوروش تمدن " نداشتم

اما بدون اغراق و بدون تعارف خیلی خیلی از آشنایی با شما و همسر گرامتون خوشحال شدیم ( من و روناک ) و به شدت مشتاق ادامه ی این آشنایی هستیم ضمن این که تمام تعاریفتون رو می ذارم به حساب بزرگواریتون و لطفی که به من داری

حالا چرا می ری خونه بابک بست می شینی ، بیا اینجا بست بشین شاید دو تایی فکر یه علاجی برای بالا اومدن فلان بابک هم کردیم

خوشحالم کردی کوروش جان ، خیلی زیاد

کورش تمدن یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 23:46

دیگه خودت صاحب اختیاری.من گذاشتم در اختیار خودت هرجاییت دوست داری بزار
ما هم مشتاق ادامه ی این آشنایی هستیم ولی به شرط آنکه این ادامه مسیر آشنایی برای ما از نظر مالی ضرری نداشته باشه
بنده خدا بابک رو هم ولش کن.اون با نوشتن ارضا میشه و راه علاج ما دردی از او درمان نمیکنه.بهتره فقط سوژه بدی دستش تا اونم بنویسه و ....
آقا ارادتمندیم
شما هم برو بگیر بخواب دیر وقته

باشه چشم می رم می خوابم ولی نگی پسره شاسگول بود نفهمیدا

می خوای من رو بفرستی بخوابم ، بعد با بابک تنها شین ، بعد سوژه رو بدی دستش و اونم ارضا شه

فقط این رو بدون که آدم تک خور به جهنم می رود ، به جای خیلی بدش هم می رود ... از ما گفتن

طـ ـودی دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 00:49

آره متاسفانه میدونمش، متاسفانه بدجور میفهممش؛ شاید بیشتر بخاطر همینه که اینقدر بیزار میشم گاهی ازش...

شایــِد ... ممکن ِ ست ... احتیمالن

فرزانه دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 10:39 http://www.boloure-roya.blogfa.com

منم با بابک موافقم که: کسی که عادت به نوشتن داره نمی تونه ترکش کنه. حتی ممکنه که آدم چند سال چیزی ننویسه ولی ترک عادت کردن نمیشه.
موفق و سلامت و دلشاد باشید جناب جعفری نژاد.
راستی : حالا کی سر به سر فاطمه (شمیم یار) بذاره؟!!

من ممکنه که بتونم نوشتن رو ترک کنم اما عمرن نمی تونم بی خیال سر به سر گذاشتن فاطمه بشم ... حالا که خودشم کم پیدا شده ایشالا غیبتش صغری باشه و زود بیاد و ما هم به سر به سر گذاشتنمون بپردازیم با دل استراحت

ممنون بانو که بودید

سَـــمانه دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 11:12 http://www.eternal-home.blogfa.com

به به... سلاااام علیکم آقا محمد خان...

میبینم که شما هم به جمع "لوس" های بلاگستان پیوستید...

تیتر پست بعدیت رو خودم برات انتخاب میکنم...

علیک سلام

اصش واقعیتش اینه که من از اولشم به " لوس" ها علاقه داشتم ، اونم از نوع B جه

تیتر پست بعدی هم برای شما ... بشین در موردش فکر کن فقط امیدوارم موهات رنگ دندونات نشه

دانیال دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 11:41

البت که مستحضرید بنده تافته ی جدا بافته هستم و کسر مقام والای شیخوخیت خود می دونم استفاده از شمایل واژه ها یا همون شکلک ها‏!‏ [از خود رضایتمندی دل بالا آور‏!‏‏]‏
محمدحسین چند روزه نتم قهط شده‏!‏ به خدا دیدم آپ شدی با گوشی م اومدم خوندمت و خب حالا بماند که رسما زدی تو برجک مون. نکن برادر ازین کارا؛ برو از خدا بترس‏!‏ از خدا نمی ترسی از بنده ی مقرب خدا که ما باشیم بترس اقل کند‏!‏ (سخته با گوشی کامنت نوشتن‏)‏

تو که ترس نداری به هیچ وجه

از خدا می ترسم ، اما احساس می کنم خدا هم فعلا رو مودِ نترسوندنه پس کار خودم رو می کنم . هرررررر

در ضمن آقا ما خیلی خیلی خدمت شما و قلمتون ارادت داریمااااا

به قرعااااان

آوا دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 14:44

دیشب گوش دادم آهنگتون رو
من هم رفتم به روزهای آخر
دانشجوییم...من هنوزهم
امیدوارم به اینکه صدای
پای آب دربستراین رود
باز هم جاری میشود
ومابه هوای صفای
این رودخانه بازهم
گذرمیکنیم براین
دیار.............
راستی آهنگ
خیلی زیبایی
بود..........
یاحق...

ممنون آوا جان

ممنون که بودی

مریمی دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 15:43

از دنیا بری؟ بزنم دهنت؟ بزنم با کمربند مشکیه سیاهو کبودت کنم؟ اره؟داداش بزرگمی وگرنه الان یه چارتا بارت میکردم. خو چته تو؟ ها؟ کجا داری میری؟ هر چی هیچی بات نمیگم. اول که بلاگفاتو بسدی گفدی برمیگردم و مینویسم. میدونسدم میایی. اما الان خو حداقل پاشو بیا گودر یکم نت بزن بخونیم شاد شیم اونجا باش حداقل. الان دلم میخاد انقدر بزنمت که کف و خون بالا بیاری



چرا خو یوهویی؟

کمربند مشکیه دیگه جواب نمی دانه باس تلاش کنی برای " دان " ( حالا برو بگرد ببین دان چی هست اصلا )

تو رو هستمت مریمی ، تو رو به این راحتیا نمی ذارم جیم شی . حواسم بهت هست ... عمرن بذارم از دست بری رفیق خوب

پرچانه دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 15:50 http://forold.blogsky.com/

ما رو باش رو دیوار کی یادگاری مینوشتیم
باباجان صدبار گفتم یک بار دیگه هم میگم خسته شدی برو خستگیت رو بگیر ولی حرف از به آخر رسیدن نزن
ما منتظیریم خستگیت دراد

به جای این حرفا برو یه چایی بده به او پسر بنده خدا خستگیش در بیاد ، درسته حالا اشتباه کرده و شوهر شما شده اما بابا دیگه جنایت که نکرده ... والا خدا رو خوش نمیاد


ممنون نصیبه جان ، سلام من رو به آقای همسر برسون ، تهران اومدین خوشحال می شیم در خدمتتون باشیم ... ببخش اگه شوخی کردم یا حرف نا مربوطی زدم و رنجوندمت ... بذار به حساب نا فهمی یه برادر کوچک تر

بالیق دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 16:31 http://www.zendegiyebaliq.blogfa.com

متن را که خواندم اول فکر کردم اشتباه برداشت کرده ام. دوباره خواندمش و این بار مطمئن از چیزی که فهمیده ام.

روزی برمی گردید...
و ما باز می خوانیمتان...
این حس بالیق است

ایام همیشه به کام...

سلام بانو

روزی شاید ...

ممنون بابت لطف همیشگی تان و متاسفیم ( من و روناک ) که مجدد سعادت دیدار شما را نداشتیم

مریمی دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 19:19

ملت چقده لطیفن. من چمه خو

چیزیت نی که ، فقط تو بیشتر از این که لطیف باشی ، لطیفه ای ، جکی ... البته نه جک بی ادبی هااا

[ بدون نام ] دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 19:29

قبلنا اکثر نوارها اکسیژن داشت ، دقیقا مثل این کامنت شما

خاموش دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 20:12

سلام مجدد
من فهمیدم قضیه چیه
آقا محمد خان قراره نامزد ریاست جمه.وری بشن!!برای تایید صلاحیت باید مواضع خودشون رو روشن کنن و از دنیای بلاگستان اعلام برائت کنند
(آیکون جعفری نژاد حمایتت میکنیم) نژاد آخر فامیلی تون هم بهتون میاد

اجازه

من اعتراض دارم . درسته من بی ریختم ، درسته چپ و خلم ، درسته بعضی وقتا شیش می زنم ... اما نه اونقدر که نامزد بشم ، اونم نامزد رئیس جمهور

انصاف داشته باشید تو رو خدا

راستی علیک سلام مجدد

صبـــــــا سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 02:34

سلام

دوست نداشتم و ندارم اولین سلامم آخریش هم باشه،ولی متاسفانه اینطور شد. می خواستم زودتر از اینها کمی روشن بشم! چون عقیده دارم حتی بخوای خواننده خاموش هم باشی گاهی باید بخاطر نوشته های خوبی که خوندی از نویسنده تشکر کنی .

من هم مثل بعضی های دیگه که با آخرین پست اولین کامنتشون رو گذاشتن مدتیه وبلاگتون رو میخونم و همینطور کامنتاتون رو تو بعضی وبلاگای دیگه که میخونم میدیدم. دوست ندارم دروغ بگم که همه پست هاتون رو دوست داشتم ولی از خیلی هاشون لذت بردم ...

"ازتون ممنونم و بهترین ها رو براتون آرزو دارم"

بنده هم سلام

بابت لطفتان متشکرم و از این که تمام پست هایم نتوانسته نظر شما را جلب کند متاسفم و مطمئنن اگر فرصت دوباره ای برای نوشتن دست بدهد تمام تلاشم را برای بهتر بودن انجام خواهم داد

باز هم از شما ممنونم

شاعرشنیدنی ست سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 13:38 http://kha2ne-sher.persianblog.ir/

انشالا که این حرف آخر فقط مال اون شب بوده و اون جمع . به هر حال با تموم شدن یه کتاب کتابخونه و تعطیل نمی کنن که!(یعنی یه همچین جمله قصارایی می گم من!!)
زندگی شد من ویک سلسله ناکامی ها
مستم از ساغر خون جگر آشامی ها

جملات قصارتان هم شنیدنی ست

ممنون از حضورتان و به امید موفقیت شما

صبـــــــا چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 02:43

سلام دوباره

لطفا اشتباه برداشت نکنید منظور من این نبود که بعضی نوشته های شما ضعف داشتن،منظور من نوشته هایی بود که خواننده با طرز تفکر نویسنده یا نحوه بیانش ارتباط برقرار نمی کنه که این در مورد نویسنده های خیلی مشهور هم پیش میاد،یعنی به نظر من در حالت کلی خیلی بعیده یک نفر هر چی که مینویسه خواننده خیلی دوست داشته باشه .
صحبت من کاملآ کلی بود.

از توجهتون ممنونم

سلام

ممنون از لطفتون و ممنون از این که وقتتون رو برای خواندن اینجا می گذارید

باور کنید به این کامنت ها می بالم ، زیااااااااد

نرگس۲۰ پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 11:29

من هنوز هم هر روز سر میزنما
که ببینم مرخصی آقای بلاگر تمام شده یا نه!!

تو عزیزی ، تو خواهری ، رفیقی ...

میثاق پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 13:11 http://1par-star.blogfa.com

نزدیک ترین رویداد به سکوت...
واژه ی زیـبا و درخور احساسی به کار بردی.

ممنون

راستی الوعده وفا قربان

میلاد پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 15:20

سلام

علیک سلام تپــــــــــــــــــــــــل

به چه می خندی نرم دوست داشتنی ؟!

آشفته پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 17:32

مدتها تصمیم داشتم به وبلاگتان بیایم...
به مطالبتان سر بزنم
من همیشه فکر میکردم که خدای غمم!!
وقتی به وبلاگ پرچانه و میرفتم و پست های او و کامنتهای شما را میخواندم تمام غمهایم را فراموش میکردم
امشب
بالاخره برای اولین بار (به گمانم) به این وبلاگ آمدم
خواندم
دیدم
و حس کردم
و دانستم
که در تمام عمر غم را نشناخته ام.
بزن
ساز بزن
درس آخر است...

غمگین نباشی رفیق تازه

ممنون

چشم

سپیده پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 20:31


همش فحش بود! همه هم بد بد!
تو همش خاطره ای ممدقلی؛ تو ، گلی، مریمی ..

با روح و روان آدم بازی می کنی

خاطره ها که نمی رن ... خاطره ها می مونن سپیده جان ، خاطره ها رو باید نگه داشت ... اما آدما می رن ، دیر یا زود

تو هم رفیق بودی ، هم دلسوز

ممنون آبجی کوچیکه

جزیره پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 22:22

سَ لااااااااااااااااااااااااااااااااااام

منم در حمایت از میلاد:

علیک سلااااااااااااااااااااام

شما دو تا هیچ احتیاجی به حمایت و پشتوانه ندارین هر کدومتون به صورت انفرادی برای تخریب یک کلونی بشری کفایت می کنید

بههههههههله ...

میلاد جمعه 17 آذر 1391 ساعت 13:29

من در حمایت از جزیره باید عرض کنم؛

سلام

بعدشم ما کلونی ملونی نمیشناسیم، ما کلا مشهوریم به خواهر و برادر کامنتدونی ترکون

خواهر و برادریتون مستدام اما این کامنتدونی دیگه ترکوندن نداره که اخوی ... مدت هاست که ترکیده


درود

حرکت ما از روز سیزدهم آذر ماه آغاز شده و در روز 27 آذر (چهلمین روز درگذشت ستار بهشتی عزیز) با انجام
حرکت نمادین ِهمراهان به طور هماهنگ،
با اشتراک گذاشتن متنی در وبلاگ ها و صفحه های فیس بوک پایان میپذیرد.
----------------
نحوه ی اطلاع رسانی به این ترتیب است
هر وبلاگ نویسی متن را برای همه ی پیوند(لینک)های مورد اعتماد خود ارسال میکند و این حرکت زنجیر وار ادامه خواهد یافت.
مهم است در این مسیر به لینک هایی که در چرخه تکرار میشوند توجه داشته باشیم و بسیار دقت کنیم به لینک ها و افراد تکراری متن را دوباره ارسال نکنیم و در فیس بوک هم متن را درصفحات خود به اشتراک میگذاریم.
----------------
دوستان بیایید آخرین حلقه ی زنجیره ی عدالتخواهی نباشیم و همت کنیم برای احقاق حق جوانی که مثل ما بود و به ناحق جان داد.
دو حرکت ساده تمام کاریست که در مرحله ی اول میتوان کرد:

ا- اطلاع رسانی به دوستانمان برای پیوستن به انجمن همبستگی وبلاگ نویسان با روش های گفته شده.

2- اعلام همبستگی خود با این حرکت، با گذاشتن تنها یک شاخه گل و یا کامنت، به یاد ستار بهشتی در وبلاگ همگانی ِ " انجمن همبستگی وبلاگ نویسان"

با سپاس از همه ی یاران و همراهان

[گل]

طـ ـودی شنبه 18 آذر 1391 ساعت 01:00

خب منم برای حمایت!


سلامـــ

(البته خب من که دستی در ترکوندن کامنتدونی ندارم ولی خب میتونم اون عقبا وایسم و تشویق کنم بچه ها رو )

هیششش فرخی نمی کنه ، شمام شریک جرمی ... اصش اسمت رفت تو Black List طودی جان

هرررررر

گلاره شنبه 18 آذر 1391 ساعت 12:44 http://g-elareh.blogfa.com

آقای بلاگر عزیز ..

خواستم بگویم آدم ها ب اندازه ی عدد حضورشان .. ب اندازه ی ماه ها و سالهای طولانی در ذهن دیگران باقی نخواهند ماند .. ب اندازه ی تاثیر حضورشان باقی می مانند .. و شما قطعن باقی خواهید ماند .

ممنون گلاره جان

امیدوارم به نیکی بمانم و به سپیدی ...

امیدوارم

نرگس۲۰ دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 22:50

سلااااام
همینجوری خواستم سلامی کنم و حالی بپرسم
خوبید انشالا؟

سلام آبجی خانم

شما خوب باشید من هم خوبم . شک نکنید ...

دل آرام پنج‌شنبه 23 آذر 1391 ساعت 15:46 http://delaramam.blogsky.com

سلام جناب بلاگر
گفتیم سری بزنیم آدرس خانه تان فراموشمان نشود ، احوالی بپرسیم احوالپرسی رفقا فراموشمان نشود .

سلام دلی جان

ممنون که سر می زنید . ممنون که احوال می پرسید ، ممنون که هستید

فرشته جمعه 24 آذر 1391 ساعت 11:29 http://houdsa.blogfa.com

هوووم....

همین...

اوهوم ...

:-)

باغبان جمعه 24 آذر 1391 ساعت 18:29 http://laleabbasi.blogfa.com

احساس می کنم دل و ذهنم هنوز پردازش درستی از اتفاقی که اینجا افتاده ندارند آخه هر روز لااقل یکبار و حتما این صفحه رو ناخودآگاه باز می کنم و تقریبا هربار با صدای تنبورو فرشاد حقیقی...

سلام

راستش در این زمینه از من هم کمکی ساخته نیست ، چون اصولا ذهنم زیر بار پردازش و تجزیه-تحلیل و این قسم کارهای سخت و طاقت فرسا نمی ره

:-)

باغبان جمعه 24 آذر 1391 ساعت 22:01 http://laleabbasi.blogfa.com

ولی تا وقتی اینجا حضور داری تا وقتی کامنتها رو جواب میدی تا وقتی نفست اینجاست اینجا بسته نشده مشکل از ناتوانی پردازشگری من نیست...

این جا قرار نیست بسته بشه ، هیچوقت قرار نبوده بسته بشه ... اینجا خونه ی من نیست که فقط من واسش تصمیم بگیرم . تصمیمی هم که گرفتم صرفا " ننوشتن " بوده باغبان جان . من تا وقتی باشم کامنت های اینجا رو جواب می دم چون به تک تک شما ، به تک تک اونایی که اینجا رو می خوندن کلی حس خوب رو بدهکارم

باغبان جمعه 24 آذر 1391 ساعت 22:49 http://laleabbasi.blogfa.com

تو زودتر از اونچیزی که انتظار میره می نویسی
...
من خواب دیده ام
و کور شوم اگر دروغ بگویم
...

خدا نکنه که کور شی

خوابت تعبیر شده س آبجی خانوم
من همین الانم دارم می نویسم ، برای " 21 "
ضمن این که برای خودم هم روزی حداقل دو سه بار سیاهه می کنم روی کاغذ و مطمئن باش اگه روزی یقین کنم ارزش " خوانده شدن " دارند اینجا خواهم نوشتشان

طـ ـودی شنبه 25 آذر 1391 ساعت 03:20

خب انتظار ندارین به همین سادگی توی وب گردی های نصفه شبی اینجا از یادمون بره و بذاریمش رو حساب دیگه آپ نشدن که!؟! هـــــــآ!!!؟
پس کماکان منتظر از این دست کامنت ها باشید!

ممنون طودی جان ...

فاطمه شمیم یار شنبه 25 آذر 1391 ساعت 15:41

سلاممممم بر محمدخان خودمان
جان برادر یادته که به من چی گفتی..عین کلام خودت
بودن بعضی ها غنیمته یه غنیمته ارزشمند حالا خود دانی
...میدونی می فهمم شاید بخوای یه مدتی نباشی و استراحت و آنتراکت..ولی میدونم باز یه روز هستی باید باشی ها (آیکون یه خواهر دیکتاتور)
حالا ما 6 روز نبودیم ها..(آیکون از راه نیومده طلبکار و اینا)

چیزی که من گفتم در مورد شما صدق می کرده آبجی خانوم ، آمممما در مورد بنده صدق نمی کنه ... لذا هرررررررررر

ممنون فاطمه جان

سارا یکشنبه 26 آذر 1391 ساعت 20:18 http://sazesara.blogfa.com/

سلام
امروز تازه به وبلاگتان آمدم.
حس غربیی داشتم، اولین حرفی که از این خانه به گوش من رسید،حرف آخرش بود...
جالب است که ساز وداعتان تنبور است، ساز این روزهای من، البته در مقام شنونده و نه نوازنده...

امیدوارم دومین حرفی که از این خانه می شنوم، سلام دوباره باشد...

سلام

خوش آمدید و عذر تقصیر بابت رکود حاکم بر این خانه

من هم امیدوارم

نرگس۲۰ یکشنبه 26 آذر 1391 ساعت 22:36

عرض ارادت و آرزوی سلامتی و شادی برایت

ژولیت مهربون پیشواز اومدنت رفته...

به به سلام آبجی خانوم

ژولیت لطف دارد ، عزیز است ... شما هم

وانیا دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 18:09

دلم میخاست بازم بنویسی
دلم میخاست اینجوری تموم نمیشد
دلم میخاست هنوزم بیای و کلمه به کلمه با مغزم بازی کنی
دلم میخاست...
اصلن چه اهمیت داره من دلم چی میخاد مهم اینه که تو دیگه دلت نمیخاد بنویسی

دلم می خواد بنویسم
دلم می خواد بعد از هر نوشته با دونه دونه کامنت هاتون سبز بشم و جون بگیرم
دلم می خواد ...
مطمئنم اینجوری تموم نمی شه ینی تمام زورم رو می زنم که این ریختی تموم نشه
شما هم شکن نداشته باش که خواسته ی تمام رفقام برام مهمه ، مهم تر از خیلی چیزای دیگه

:-)

قاصدک دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 20:36

سلام آقای جعفری نژاد

نمیدونم منو یادتون میاد یا نه؟

میخواستم بهتون یه چیزی بگم
اولین باری که وارد وبلاگتون شدم از طریق فهرست وبهای به روز شده ی بلاگفا بود
اول از همه چیز اسم (نوشته های دم دستی)جذبم کرد

گذشت و گذشت و گذشت و من شده بودم خواننده خاموش وبلاگتون

تا اون روزی که گفتین:
http://www.jafarynejad.blogfa.com/post-100.aspx

اون روز اولین باری بود که براتون کامنت گذاشتم
از دست دادن نوشته های قلمی با این صداقت و زیبایی واسم سخت بود

از نوشته های دم دستی کوچ کردین و رسیدین به مجموعه عرائض،
و من همچنان خواننده وبلاگتون هستم

آقای بلاگر میدونم که بازم مینویسین
این دنیای مجازی که به قول ِ خودتون از هر دنیایی واقعی تره آدمو پابند خودش میکنه
دیگه نمیشه ازش دل کَند

امیدوارم هرجا که هستین خدا پشت و پناه شما و روناک عزیز باشه
(خودمونیما این بلاگ اسکای چیه اومدین توش وبلاگ زدین؟ آخه یه آیکن گل نداره تقدیم کنیم خدمتتون)

سلام رفیق

بله ، شما را به خاطر می آورم و از محبتتان به شدت ممنونم و ممنونم از لطفی که به بنده دارید

قاصدک دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 20:43

اینم شد 100 تا کامنت

کی میاین دوباره؟؟؟

باور کنید نمی دانم

شاید دیر ، شاید به همین زودی ها

فقط ممنون ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد