بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

یه همچون حالی دارم امشب ...

روزهای دانشجویی ام نفس هایشان به شماره افتاده بود . آخرین پنجشنبه بود ، آخرین شب نشینی ، آخرین پیمانه ها که بالا می رفت و " جیرینگ " ...

ساز را داد توی بغلم گفت : " درس آخر است "
گفتم : " داشی ، قربونت برم ما خوردیم و تو مستی ؟! من کجا و درس آخر ... ما جَخ تازه رو پله ی اول نرده بومیم "

گفت : " ممد ِ ، خره ، سازتو بزن ... حرف مفت نزن "
خندیدم ، ساز زدم ، برای اولین بار با زخمه های من خواند ، برای آخرین بار با گام های صدایش گریستم .

باورتان بشود یا نه ، درس آخر آن شب " جدایی " بود . درس آخر آن شب حکایت زندگی بود که می آید ، بدون تعارف تکه ای از آدم ها را بر می دارد و با خودش می برد . حکایت زندگی که :
می رود
می رود
می رود
می رود

و تمام ...


" درس آخر " آن شب را بشنوید ( با صدای فرشاد حقیقی )

حرف آخر : برای تمام خوبی هایتان " سپاس " ... همین

نظرات 115 + ارسال نظر
طـ ـودی یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 01:01

حرف آخر یعنی چی؟!

حرف آخر یعنی نزدیک ترین رویداد به " سکوت "

ژولیت یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 01:34 http://migrenism.blogsky.com

حرف آخر این پست مگه نه؟؟؟
این ادمایی که میان اینجا کلیشون قلبشون مث من با باطری کار می کنه. این سوتفاهمو به جونمون ننداز!
به قول استاد فراگ شناسیمون دنیا کوچیکه و زمین گرد و به قول خودم هر رفتنی یه اومدنی داره پس دوستی هاتان با دوام انشاا... در سلام بعدی:)
اصلا چه معنی می ده یکی بیاد اینجا حرف آخر بزنه؟؟!

اعتراف می کنم تا قبل از اینکه بگی قلبت با باطری کار می کنه فکر می کردم تو دیزلی هستی ، یعنی قلبت با سوخت دیزل کار می کنه ...

به استاد فراگ شناسیتون بگو : بعضی آدما خیال ندارن با زمین بگردن . بعضی آدما یه روز صبح که از خواب پا می شن تصمیم می گیرن همون جایی که هستن ، دقیقا همون جایی که تو اون لحظه هستن ، بشینن و زانوهاشون رو بغل کنن و گشتن دنیا رو نیگا کنن ... فقط نیگا کنن ... همش نیگا کنن

به استاد فراگ شناسیتون بگو : مملی فراگیان از آشنایی با ژولیت خوشحاله ، خیلی زیااااااد

تیراژه یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 06:37 http://tirajehnote.blogfa.com

حرف آخر؟

منتظر سلام دوباره ی شما میمانم جناب جعفری نژاد

دلتان خوش و سرتان سلامت باشد دوست گرامی من.

سلام رفیق جان

بعد سی سال انتظار نداری که " انتظار " را باور کنم ؟!

توی دنیا خیلی کم پیش میاد کسی منتظر چیزی بمونه ، حتی اگه اون چیز به اندازه ی یه " سلام دوباره " دم دستی و سهل الوصول باشه . این تقصیر ما آدما نیستا ، تقصیره روزگاره ... همیشه انتظار تو گذشته می مونه و روزگار آدما رو با خودش می بره به آینده . دقیقا واسه همینه که آدما یادشون می ره انتظار رو ...

ممنون دوست عزیز

محمد مهدی یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 07:38 http://mmbazari.blogfa.com



سلام

رفتن را چاره ای نیست ... اما با هم رفتن شیرین تر است ...

سلام محمد مهدی ( اسمت رو دوست دارم و خیلی وقته می خواستم اینطوری صدات کنم )

ینی تو هم میای ؟! بیا اما من از اوناش نیستمااااا

فرناز یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 08:33 http://www.zolaleen.persianblog.ir

گاهی می گم واقعا حرف آخر وجود داره؟

سوال خوبی بود ... هر چند جوابی واسش ندارم

آفو یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 08:44 http://www.asimesar.blogfa.com

یعنی چی ؟!!! حرف آخر اینجا هم هست ؟!!‌

محمد ؟!!!!‌

به ، سلام ، خانوم همکار

آره آفو جان ... حرف آخر اینجاست ، حرف آخر " آقای بلاگر "

احساس می کنم شخصیت وبلاگی ام خسته شده ، پیر و کور و زمین گیر شده ... باهاس بذارمش اینجا . نباس دنبال خودم بکشمش و زجرش بدم . باید بمونه اینجا ، جایی که بهش تعلق داره

جزیره یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 09:34

حرف اخر؟
...................................

حرف آخر

تو یکی از خوب های اینجا هستی جزیره جان ، خیلی خووووب

خوشحالم از آشناییت و ممنون از همراهیت

فرشته یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 10:00 http://houdsa.blogfa.com

ولی من منتظر میمونم...انتظار چیزیه که خیلی خوب میشناسمش...

جای تو و نوشته هات اینجا خیلی خالیه...خیلی زیاد...

ممنون آبجی خانم گل

آرزو می کنم جای خالی ِ من کمترین را " بهترین ها " پُر کنند

محمد مهدی یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 10:02 http://mmbazari.blogfa.com



سلام محمد عزیز و دوست داشتنی

شخصیت وبلاگی شما فقط در همین وبلاگ خلاصه نمیشود ... در فکر و ذهن تک تک آنانی که تو را خوانده اند نقشی زده ای که گاه این حضورت سبب حیات بیشتر این نقش ها و لذت مخاطبان خواهد شد ...
با ما به از این باش که با خلق جهانی ...

من اصلن یه جور خاصی به این مصرع تعلق خاطر دارم . باشه تو بیا ، منم سعی می کنم با تو " به از این باشم " ... بالاخره یه محمد مهدی که بیشتر نداریم ، منم که خرااااااااااااب رفیق

خواننده خاموش ( پریا ) یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 10:13

من اینجا رو دوس داشتم

این انصاف نیس دیووووووونه

ای وای ... خب منم این جا رو دوست دارم اما نیگا به کسی فحش نمی دم

آورین دختر خوب ، آوووووورین دختر مودب

ممنون که این جا رو دوست داشتی

پگاه یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 10:16 http://bamdadepaiizi.blogfa.com

سلام
زین پس بهتره منو "قدم خیر" صدا کنید!!!!!!!! والا به خدااااااااا...
بعد تقریبا دو هفته که به نت دسترسی نداشتی با اولین قدم که توی وبلاگستان بر میداری اینجوری ضد حال بخوری... قدم خیرم دیگه اونم از ته جدول.

شخصیت وبلاگیتان که در نگاه من همیشه زنده باقی می ماند. پویایی اش هم با شما به امید خدا در آینده. مگه نه؟؟؟
امیدوارم هر جا هستید شاد و سرزنده و سلامت باشید

به به ، سلام بر پگاه خانم

قدم خیر ! جان

ممنون که از اون اولش بودین و تحملم کردین

در مورد آینده هیچ چیز نمی دانم ، مثل بقیه ی ابنای بشر

محمد مهدی یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 10:23 http://mmbazari.blogfa.com



سلام

باشه عزیز ... دل رفیق که شاد باشد دنیا به کام ماست ...
خراب این خراب رفیق بودن هستم رفیق ...

کامتان شیرین قربان

دانیال یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 10:59 http://poshteparchin.ir/

محمدحسین؟! [بغض...]

تو اصش از اولشم با بلاگ اسکای مشکل داشتی ... خب داداش گلم اینجا درسته آیکن " گل " نداره . اما آیکن بغض که داره ( ایناها این شکلیه ) ... خب آخه چرا از امکاناتی که در اختیارت قرار دادن استفاده نمی کنی " دنی جان "

راستی حواسم رفت پی نصیحت کردن یادم رفت بپرسم حالا چرا بغض ؟! آیا ؟!

خاموش یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 11:16

سلام
نمیدونم چرا این روزها همه قصد رفتن دارن
چرا هیچ کس نمیگه من میخوام بمونم؟؟؟؟
دوستتون داریم جناب محمد حسین جعفری نژاد عزیز

سلام

بقیه رو نمی دونم اما خداییش رفتن من یکی که کل یوم ( به قول ژنرال آبی ها ) برکته

یکی از برکاتش هم همین روشن شدن خوانندگان خاموش اینجا که اعتراف می کنم همیشه کنجکاوی ام را درگیر می کردند

بنده هم دوستان اینجا رو دوست می دارم ، تمامشان را ، شما را هم

مریم انصاری یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 11:27

ظاهراً عزم سفر دارین از این خونه ی مجازی.

من تقریباً هر روز به وبلاگ شما سر می زدم توی این مدّتی که از طریق جوگیریات با شما و وبلاگتون آشنا شدم.

و خیلی هم استفاده بردم از نوشته هاتون.

در مورد سفرتون، فقط می تونم بگم:

یک:

آن سفرکرده که «صد قافله دل» همره اوست

هر کجا هست، خدایا! به سلامت دارَش


دو:

خرّم آن روز که «باز آیی» و سعدی گوید: "آمدی؟؟؟ وَه... که چه مشتاق و پریشان بودم."

ممنون مریم خانم انصاری عزیز

به اولی بگویید :

ما منتظر قافله - اونم صد تااااااا - هستیم
هیچ جا نمی ریم ، همین بغل مغلاییم


به دومی اما چیزی نگویید ، سلامش برسانید و بس

باز هم ممنون از لطف همیشگی ات

خاموش یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 11:40

جناب جعفری نژاد به تصمیم شما احترام میذارم
اما میخوام یه چیزی رو بدونین
اینجا من توی یه شهر کوچیک مثل یه آدم در تبعیدم نه دوستی نه کتابی نه فیلم یا حتی موسیقی خوبی
تنها راه ارتباط من با دنیا همین نت و دوستان مجازی هست که شاید از وجودم خبر نداشته باشن
اما من همیشه هر روز حداقل دوبار بهشون سر میزنم
شما فکر کنید مثلا به وبلاگ شما یا آقای حمید باقرلو که فاصله آپ های طولانی دارن روزی حداقل دوبار چه معنی داره؟؟
من فقط به امید بودن دوستان مجازی م هست که اینجا دوام میارم
هرجا هستین خوش باشید
با احترام گللللللللللللللللل

سلام


لال شدم ، باور کن که لال شدم ... کاش اینجا بودین و حرفم رو حداقل از چشمام می خوندین . که خیس شدن

چی بگم آخه ...

خاموش یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 11:49

متاسفم
ببخشین قصد آزارتون رو ندارشتم کاش بودین و میدیدن چشمهای من رو این روزها انقد برای رفتن عزیزانم گریه کردم
که الان سیلابی رو گونه م جاریه
(آیکون پشت سر مسافر گریه شگون نداره)
آقای جعفری نژاد بدون لبخند نمیشه
لطفا بخندید نمیخوام کسی رو ناراحت کنم



شما من رو ناراحت نکردید

عاطفه امیدوار یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 11:52

اون روزی که گند زدی به جلسه نقد نشریه و وسط کلی کار کشیدی کنار بچه ها می خواستن بیان و منصرفت کنن
من گفتم تصمیمش رو گرفته ، اذیتش نکنید . می دونستم که نمی خوای کار کنی چون با بعضی از اون آدما راحت نبودی
حالا که تنهایی ، اینجا که دیگه کسی نیست مزاحمت بشه ، دیگه چه مرگته ؟

این دفه می خوام منصرفت کنم می تونم نه ؟

به به
قضیه نشریه با این جا فرق می کنه عاطفه جان

اون یه اشتباه بود که از اساس مشکل داشت
اما این جا مشکل خودمم ، نمی خوام تا وقتی خودم نیستم چیزی بنویسم
من خودم نیستم عاطفه ... چند وقته

میتونی منصرفم کنی ؟!

" نه "

سارا یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 11:59

سلام جناب بلاگر؛
من تازه ی تازه ی تازه اینجا رو پیدا کرده بودم. دیشب که این پستو خوندم خیلی دلم شکست. می دونی؟ اون "حرف آخری" که بولدشم کردی، بدجور گلومو فشار داد، دودستی، همچین پدر مادر دار. رفتم و امروز دوباره اومدم. دیشب احساسات مانع از این شد که درک کنم، اما امروز می خوام بگم:
عزم سفر دارید از این دیار؟ قبول
غزلی برای اضافه کردن به این دیوان ندارید؟ قبول
دوست دارید بهترین باشید و فکر می کنید نیستید؟ قبول
اصن سیم سازت پاره شده، بدجورم پاره شده که دیگه تعمیر بشو هم نیست؟ قبول
همه اینا قبول
ولی تو رو جون اون نوشته هاییت که بیشتر از بقیه دوستشون داری، تو رو جون اون سازت، تو رو جون اون جرینگ آخر، یه خونه دیگه بساز
حالا مجازی یا پشت ویترین مغازه های انقلاب یا نمی دونم هرجا، یه خونه دیگه بساز جناب دوست،
لطفا بساز رفیق، رفیق نادیده ای که لبخندت برایم آشناست خیلی هم آشنا...

سلام رفیق تازه

والا پشت ویترین مغازه های انقلاب که جای ما نیست ، جای از ما بهترونه اما اگه یه روز بهم ثابت شد که دوباره می تونم بنویسم تو همین خونه می نویسم که رفقام با در و دیوارش آشنا هستن

روناک یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 12:05

وای وای وای بدون مشورت با من این تصمیمو گرفتی ؟خو دیگه من انگیزه ندارم بیام نت.منم منتظر میمونم میدونی که عادت دارم به انتظار. باید برگردی و بنویسی

می دونی خانوم ؟! آدم هر چقدر هم زن ذلیل باشه باز هم یه حالی می ده بعضی وقتا بی اجازه و بی خبر یه کارایی رو بکنه

عاطفه امیدوار یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 12:13

تو یه کله گچیه بی مغزی هر چقدر هم دلچسب و دوست داشتنی باشی بازم یه کله گچیه بی مغزی ، راست می گفت یاشار

تنبورت در چه حاله ؟ انگار راست می گن شاگردای فرشاد بهتر از شاگردای رحیمی " ان "

یاشار غلط کرد با ... اصلن کجاست این جونور ؟ زنده س ؟؟ آیا ؟

تو هم بی ادب بشی واگذارت می کنم به روناک ادبت کنه هااا


رحیمی " ان " عالی بود بچه واقعن هم برازنده ی ایشونه

هاله بانو یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 12:15 http://halehsaadeghi.blogsky.com/

حرف آخر یعنی "ی" اما کلمه رفتن فاقد این حرفه ... شایدم باید ...
امیدوارم خیلی زود دلتون برای شخصیت وبلاگیتون تنگ بشه و دوباره بنویسید ...
و باز هم امیدوارم که این روز های مرخصی بلاگی شما رو از دوستان دور نکنه ...

دوست راحت به دست نمیاد که راحت از دستش بدم

به خصوص دوست خوب

گیل دختر یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 12:23 http://barayedokhtaram.blogfa.com

نمیدونم چرا ...اما باور نمیکنم که دیگه ننویسید ...

سلام گیل دختر جان

خوبی شما رفیق

آوا یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 12:24

من انقدر الان دوست دارم این آهنگ
که گذاشتین رو بشنوم اما حیف الان
سرکارم.میرم شب خونه میگوشم
ومینوشم.همون قدرم الان دوست
ندارم اینایی که بچه ها نوشتن رو
باور کنم....فقط دوست دارم فکر
کنم اینا یه فلاش بک به روزهای
خوش دانشجویی ِ گذشتس و
فقط یک گذر بوده و بس........
سایتان مستدام بردراین خانه.
منتظر ادامه هستیم.........
یاحق...

خداوند بزرگ را شاکرم که افتخار حضور یکی از کامنت های کجکی آوا بانو جان را در این آخرین مرقومه ی این جانب نصیب من و این خانه کرد

حق نگهدار شما رفیق عزیز

میلاد یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 12:26

حالا که حرف دل با زخمه میزنی، بزار منم سکوت کنم و یه جور دیگه حرفمو بهت بزنم

نوای دلم بعد از خوندن این پست


http://www.persianpersia.com/music/ppa/113/432/Hossein%20Alizadeh%20-%20Sallaneh%20-%20Mahtaab%20-%20Esfahan.111


اینم نوای دل این خونه است به گمانم

http://www.persianpersia.com/music/ppa/113/432/Hossein%20Alizadeh%20-%20Sallaneh%20-%20Aftaab%20-%20Bayat%20Tork.111

سلانه از حسین علیزاده ، باور کن سلانه نوای بهشتی است روی زمین ، باور کن میلاد

میلاد یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 12:29

محمد حسین گوش میدم و گریه میکنم

گریه ات رو نبینم داداش دل مخملیه من

سارا یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 12:36

می تونی، من می دونم که می تونی، اینو مطمئنم
درضمن پشت اون ویترین هم جا میشی
اینو یکی میگه که خودش از همه بدترون بود و ...
باید باور داشته باشی که یکی از خونه های اونجا رو سندشو به اسم تو زدن، من که میدونم اما زدن اما خودتم باید باور کنی
لطفا باور کن...

ممنون از این همه لطف و این حجم گسترده ی اعتماد به نفس که ارزانی ام می کنی رفیق جان

میلاد یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 13:00

محمد حسین هروقت دلم میگیره و احساس غربت خفه ام میکنه، دوست دارم آهنگ مهتاب گوش کنم، مثل امروز بعد از خوندن پستت

بخاطر همینم خواستم حرف دلمو اینجوری بهت بزنم

اره محمد نوای بهشت، نمیدونم موقعی که استاد علیزاده این دوتا آهنگ مینواخت روحش کجا سیر می کرده فقط می دونم تو این دنیا نبوده

همچین با دلت بازی میکنه که نمی تونه جلوی اشکاتو بگیری

تو که بی معرفت نبودی محمد

چه فازی داد این قطعه ، الان ، این جا

دمت گرم میلاد

من الانم تمام سعی ام رو می کنم بی معرفت نباشم .

هستم ، فقط نمی نویسم

میلاد یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 13:15

قربون داداش با معرفتم برم

ممنون تپل نرم دوست داشتنی

خاموشی دیگر یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 13:35


از عجایب بلاگستان این است که یک روز خوانندگان " خاموش " خانه ات را " روشن " می کنند ، شگفت آور است این جمع اضداد

روزی مثل امروز

بغض نکن رفیق روشن من

نرگس۲۰ یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 13:46

سلام جناب جعفری نژراد

من فعلا نمیتونم چیزی بگم....فقط مات شدم به این پست و کامنت ها

فکر نمیکردم پاسخی که به کامنتم دادی اینقدر جدی باشه

جنابعالی خودت رو قاطی این قضیه نکن لطفا . کور خوندی اگه خیال کردی بی خیال قولی که ازت گرفتم می شم

من تا یه روز نیام سر کلاست نشینم جون به حضرت ملک الموت هم نمی دم ( البته امیدوارم )

سمیرا یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 13:50

خیلی خوبه که آدم به خودش فرصت بده و بایسته ومسیری را که تا الان طی کرده و به مسیری که میخواد قدم بذاره با تامل و درایت بیشتری نگاه بندازه و در خودش غور کنه. مطمئن باشید مطلوب مورد نظرتان را پیدا خواهید کرد.
لحظاتتان سرشار از آرامش.

مطمئن نیستم شما مادر دلارام عزیز هستین یا نه

اما اگه هستین از طرف من در گوش دلارام بگین : " خوش به حالت به خاطر داشتن همچین مادری "

با حفظ احترام به جامعه ی مادران که همگی " بهترین " اند

صبا یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 13:52 http://daily90.blogfa.com

سلام. جالبه این روزها ،همه قصد رفتن دارند ،بعضی ها بی خبر ،بعضی ها مثل شما یه ندایی میدند ،یادمه چند وقت قبل انگار تو یکی از پستاتون گفته بودین که قصد شو دارین . من یکی که اگه ننویسید هم هر روز به این وبلاگ سر میزنم .هر جا هستید سلامت و موفق باشید.این آهنگتون هم اشک ما را که خودش بی بهانه میاد ،حالا بهانه داشت...

ما شرمنده خانم معلم

شما از اولش بودی ... از اول اولش و من شرمنده ی این همه لطف و معرفت شما بوده و هستم

[ بدون نام ] یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 14:13

این شوخیت در جواب کامنتم بین این همه بغض و اشک لبخند آورد

ولی الان با من شوخی نکن...من الان(به قول دانش آموزم) خیلی ناراحنم.ناراحن!

اصفهانی بازی درنیار آبجی خانوم ، شوخی کدومه ؟ من شده یه روزه هم بیام اصفهان میام و یه روز کامل رو سر کلاست می شینم

بدجنس می خواد به شوخی برگزارش کنه من بیخیال بشم

نرگس۲۰ یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 14:14

اینقدر ناراحن !!!
که یادم رفت اسممو بنویسم تو بالایی

قطره یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 14:33 http://bidarkhab.persianblog.ir

هه هه ترسیدی تهدید ها کار خودش رو کار و تو جا زدی !!‌نترس بابا !! بر نخوره اما همون که بهت گفت همون حرف ها که نمیخوام بگمشون دوباره همونا که با ممد ِ شروع شده بود. سازت رو بزن اینجا جای ساز زدن توست بشین سرجات سازت رو بزن حالاحالا ها باید درس پس بدی دلت خوش نباشه که درس آخره !!‌فهمیدی
---

فهمیدم رفیق

شوما خودش رو ناراحت نکن ، بذار پات برسه اینور مرز بعد شاخ و شونه بکش برای ما

نرگس۲۰ یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 15:04

رفیق جان
من اصفهانی بازی درنمیارم
قدمتون روی چشم...اصلا یک هفته اسکان رایگان برای شما و روناک بانو...یک روز کامل هم سر کلاس

گفتی خودتو قاطی نکن،خندم گرفت
باور کن هنوز حرفم نمیاد...نمیدونم ننوشتنتو قبول کنم یا اعتراض؟؟
این پست خودش اشک دربیار بود،دیگه اون آهنگ جگرسوز را نیاز نداشت

می دونی رفیق

اون آهنگ یه گوشه از وابستگی های یه آدمه به یه دوره از زندگیش ، به یه سری آدم ، به یه سری خاطره

درست مثل این وبلاگ

دیشب که پست رو آپ کردم با خودم گفتم : ده سال دیگه اگه باشم ، اگه بودنم ارزشبرگشتن و به عقب نگاه کردن رو داشته باشه این وبلاگ برام میشه یه گوشه از وابستگی های یه مرد به یه دوره از زندگیش ، به یه سری آدم ، به یه خاطره

می دونی نرگس
ده سال دیگه ، خیلی دوره ، از اینجا تا خدا ... خیلی نزدیکه ، از اینجا تا خدا

یاشار ناظمی یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 15:55

همه عمر دیر رسیدیم ...


خوبی ممد یدک ؟

حبستو بکشم مـــــــــــــــــــرد

نبینم به روغن سوزی افتادی الدنــــــــــــــــــــــــگ ...

خبرت بیاد
معلومه کجایی ؟ اون گوشکوبت رو چرا جواب نمی دی دیلاااااااق

مگه تو خواب ببینی که من به روغن سوزی افتادم

خاموشی دیگر یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 16:26

ما خیلی وقت است که چراغ خاموش وبلاگتان را دنبال میکنیم
از نوشته های دم دستی تا به امروز...
از نوشته های دم دستی که رخت بر بستید، بغضمان گرفت و با بازگشتتان شاد گشتیم..
اما بغض امروزمان بیشتر است
همچنان به صورت خاموش منتظر مینشینم که بازگردید
راستی یادم رفت بگویم، شما بسیار بسیار شبیه برادرم هستید
به روناک بانوی عزیز سلام ما را برسانید.
به امید دیدار

خدا نکنه برادرتون به بی ریختیه من باشه

ممنون که همراهم بودید و امیدوارم من هم همراه خوبی بوده باشم

ممنون از شما

سمیرا یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 16:55

میخوام آقای جعفری نژاد خطابتون کنم ولی میبینم که تفریبا هم سن وسال دل آرام خودم هستید پس اینگونه خطاب کردنم را مادرانه به حساب بیاورید، محمد جان امیدوارم ،راهبرت، بهترین راه را در جلوی پاهات قرار بده و تو در راهی سراسر درک و شعور قدم بگذاری.

باور بفرمایید که مایه ی افتخار بود برای من حضور شما و پروین بانو و بزرگان دیگر

تمام سعی ام رو کردم که ازتون یاد بگیرم

خیلی خیلی خیلی ممنونم از حضورتون ، از بزرگواری و مهربونیتون

امیدوارم سالهای سال سایه تون بر سر عزیزانتون مستدام باشه

سمیرا یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 17:03

این اصلاحیه برای کامل کردن کامنت بالاست محمد جان.
درک و شعور و معرفت مادی و معنوی در کنارهم.
مطمئنن متوجه جمله بالا هم شدی ولی خوب دیگه گفتم بگم ، کار از محکم کاری عیب نمیکنه

شما اصلحید ... بدون اصلاحیه

تیراژه یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 17:14 http://tirajehnote.blogfa.com

"توی دنیا خیلی کم پیش میاد کسی منتظر چیزی بمونه".

خیلی با اطمینان گفتی رفیق جان!

اما من مطمئنم منتظر میمونم..همانطور که مطمئنم هیچ وقت "جعفری نژاد" را فراموش نخواهم کرد..همانطور که لبخند گرم "روناک بانو"یش را در همان دیدار کوتاه بعداز ظهری...

شاد باشی هر جا که هستی.

تو بس که با معرفتی ... بس که روحت رنگ رنگیست و دلت یک رنگ

تیراژه ای دیگر ... غیر از این بودی عجیب بود

همین جام ... همین دور و بر . خیال ندارم زیاد دور شوم . ترسم از گم شدن نیست . تنها بودن هراس انگیز است ، با رفیق نبودن

می دونی که ؟

بهارهای پیاپی یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 17:23 http://6khordad.blogfa.com

...

به به

ببین کی اینجاست

سلام عرض شد خانوم
دیگه داشتم نا امید می شدم از حضورتون تو مراسم تودیع

بهارهای پیاپی یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 17:49

پیاله ای ز سرابم دوباره پر کن و باور کن
که من هنوز از این خشک امید چشمه شدن دارم

بهار ...

تو خوبی ... یه جور خواهرانه و دوست داشتنی خوبی

رفیقت هم همینطور . از قول من اینو بهش بگو

تیراژه یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 17:50 http://tirajehnote.blogfa.com

میدونم رفیق..میدونم...
دلهای گنجشکی ما به همین با هم بودن گرم است
و حتی اگر شده دورادور هوای هم را داشتن

خیلی خوشحالم که کلماتت بوی "دوری" و "دور شدن" نمیدن..
خوشحالم که میدونم هوای ما رو داری... که هوای همدیگه رو داریم..خوشحالم.

منم خوشحالم بانو ...

از آشنایی با شما و خیلی های دیگر

سین بانو یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 17:52

و من همچنان متنفر از پست خداحافظی...
من بلاگرها را هرچه قدر هم دوس داشته باشم به خاطر پست خداحافظی هیچ وقت نمی بخشمشان!!!

و من باز هم می گم اون اخم ها اصن بهت نمیاد

اصن بهت نمیاد که کسی رو نبخشی

بهارهای پیاپی یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 18:26

هیچوقت به خودم این اجازه رو ندادم که بگم خواهرتم اما الان هستم و حق دارم خواهرانه هرچی از دهنم در میاد بهت بگم.
اولش که «حرف آخر» و کامنتها رو خوندم مهم نیست که بغض کردم اما مهم اینه که دلم میخواست لجبازی کنم و اون فایل صوتی رو دانلود و گوش نکنم. اما خب بعدش پشیمون شدم. بعد دلم میخواست واقعا هرچی می تونم سرت داد بزنم اما بازهم پشیمون شدم و باخودم گفتم چه فایده؟ اخیراً یه بار با فرمت مودبانه داد زده بودم و فایده ای نداشت. بعدشم گفتم هیچی نمی نویسم. اما الان دلم میخواد فقط اینو بگم که خیلی حرصم می گیره از همه ی اونایی که وقتی دارن میرن یا واقعا می خندن یا ادای خندیدن درمیارن.
ولی با همه ی اینها یادت باشه که یه روز خوابمو تعبیر می کنم، همون خوابی که راجع به برگهای پاییزی حیاطتون بود. و یادت باشه که یه غزل کنار آرامگاه خواجه، یه داستان راجع به زنبیل رفیقم و یه عکس از بچه ای که شلوارشو تا زیر گلوش بالا کشیدن بهت بدهکارم.
شاد باشی رفیق

تو خیلی وقت پیش قرار بود بشی خواهر من و روناک ، و شدی ... چه دلت بخواد چه نخواد

در مورد بدهی هات هم ممنونم که مثل بچه های خوب خودت یادت هست ... موعد وصول طلبمان دیر باشد یا زود شما عزیز خواهی ماند تا ابد ، شک نکن

راستی لجبازی اولین صفتی بود که از " بهار " شناختم و بابت همین صفت عزیز شد به یکباره ... پس مواظبش باش آبجی خانم

سارا یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 18:53

بغض شوخی هاتو خیلی راحت میشه حس کرد...
داداش مارو سیاه نکن ما خودمون بچه آفریقاییم!

اینقدرام تابلو نیست دیگه

یه مریم جدید یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 19:10 http://newmaryam.blogsky.com

توی این چند ماه که به این جا سر می زنم، زیاد نظر نگذاشتم، ولی دلبسته این خانه شدم. کاش می شد که نروید...
موفق باشید و دلشاد. همیشه!

ممنون که بودید

و ممنون بابت آرزوهای خوبتان

پروین یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 20:04

دلم از خواندن این نوشته ات گرفت محمد جان با اینکه یاد گرفته ام به تصمیم دیگران احترام بگذارم. اما این دنیای مجازی ما بدون نوشته های تو حتما حتما چیزی کم دارد. حتما ....
من به انتظار ایمان دارم. انتظاری که منتظَرش شعور و مهری باشد که در این خانه جاری است.
منتظرت میمانم دوست خوب من

شرمنده بابت دلگیر بودن این پست ... تمام زورم را زدم که غم نامه نشود اما خب انگار هنوز کم زورم ، مثل دوران بچگی ... هنوز بچه ام ، می دونی پروین بانو جان

بودنتان برایم غنیمت بود و کامنت هایتان بدون اغراق همیشه خوشحالم می کرد

پاینده باشید بانو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد