بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

همیشه استثناء هم وجود دارد ...

درست یا نادرست بودنش را نمی دانم اما به همان اندازه که از ارتشی ها انتظار دارم آدم های منظمی باشند یا از یک دندانپزشک انتظار دارم که دندان های سالم و مرتبی داشته باشد هیچگاه نتوانستم خودم را متقاعد کنم که از یک معلم ( بالاخص اگر مرد باشد ) انتظار خوش پوش بودن سر کلاس درس را داشته باشم . شاید به دلیل سطح درآمدی اکثر قریب به اتفاق این قشر مظلوم باشد یا شاید هم دلیلش این باشد که هر بار سعی کردم خودم را ( به فرض ) در مقام یک معلم تصور کنم که با یک کت و شلوار چند صد هزار تومانی گچ توی دستش گرفته و هشت ساعت تمام ( چه بسا بیشتر ) پای تخته سیاه ایستاده و آخر وقت هنگام عزیمت به منزل عزای لباس های سر تا پا آغشته به گچ را گرفته ، هیچ رقمه نتوانستم از پس وجدانم بر بیایم . اما خب " همیشه استثناء هم وجود دارد " 


آقای " شیبانی " یکی از همین استثناها بود . جوانی سی و چند ساله ، با قد بلند و صورت سبزه ی استخوانی و در عین حال بسیار خوش پوش که تمامی این مختصات در کنار هم او را بی شباهت به بازیگران دهه ی 90 سینمای هند نکرده بود . خیلی اوقات در تصورات شیطانی دوره ی نوجوانی ام وی را  - همان جا سر کلاس درس و پای تخته سیاه - جایگزین " امیر خان " در حال کام گرفتن از " سِر دِیوی " می کردم و اجازه می دادم دخترک با قلبی مطمئن و ضمیری امیدوار به قابل التوبات بودن پروردگار ، در آغوش آقای شیبانی ، دلی از عزا در آورد ...


مبادی آداب بود و با این که زبان انگلیسی تدریس می کرد به جرات می توانم ادعا کنم " مطالعات اجتماعی " را از خود جناب آقای هاشمی و خانواده ی همیشه در صحنه اش بهتر می فهمید .



طی تمام آن سه سالی که در دوره ی راهنمایی هفته ای دو روز و هر روز در حدود 80 دقیقه در محضر ایشان تلمذ می کردیم هیچگاه بی احترامی یا حرکتی خلاف ادب از ایشان به خاطر ندارم ، البته به غیر از آن یک دفعه .... که خب " همیشه استثناء هم وجود دارد "


آقای شیبانی عادت داشت قبل از شروع هر درس یک کتاب بر می داشت و لغات جدید درس را روی تخته می نوشت و از بچه ها می خواست که برای هر لغت به انگلیسی یک هم معنی بیابند . آن روز هم مشغول همین کار بود که ناگهان صدای آقای طوسی ( ناظم مدرسه ) که در راهروی طبقه مشغول ارشاد یکی از عزیزان بود کلاس را به هم ریخت . شیبانی کتابی که در دست داشت  روی میز گذاشت و از کلاس خارج شد .

طبق معمول به محض خروج معلم ، کلاس به آشفته بازاری مهار نشدنی تبدیل شد . مدتی بود یکی از نخاله های لژ نشین کلاس " آروغ زدن " را در کلاس باب کرده بود . بدین شرح که به محض این که کلاس شلوغ می شد خودش یا یکی از نوچه های به درد نخورش سرشان را زیر میز می کردند و با خلوص نیت و در کمال خریت کلاس را مورد عنایت قرار می دادند . شیبانی هنوز بیرون کلاس بود که یکی از همان نخاله های منقول سرش را زیر میز کرد و مشغول هنرنمایی شد ، 30 ثانیه نگذشته بود که آقای معلم برگشت . بخت بد یا شلوغی کلاس یا هر چیزی که شما اسمش را می گذارید مانع از این شده بود که دوست هنرمندمان از ورود آقای معلم به کلاس خبردار شود و در کمال نادانی با پشتکار فراوان مشغول شیرین کاری بود تا لحظه ای که شیبانی بر افروخته و آسیمه سر بر فراز نیمکت آن عزیز بخت برگشته ظاهر شد . به هیچ عنوان از احوالات درونی شیبانی در آن لحظه اطلاع ندارم ولی به خوبی به خاطر دارم که در کسری از دقیقه پسرک را از زیر نیمکت بیرون کشید و با داد و بیداد و متصل به کشیده و اردنگی تا بیرون کلاس بدرقه اش کرد ... بعد مثل همیشه موقر و متین برگشت سر کلاس و خیلی خونسرد گویی که هیچ اتفاق خاصی نیافتاده خاک شلوارش را تکاند و کتاب را برداشت و بدون هیچ حرفی تا انتهای وقت مشغول درس دادن شد .

زنگ که خورد رفت نزدیک در کلاس ایستاد و از بچه ها خواست که چند لحظه سر جایشان بنشینند ، از جایی که من نشسته بودم می شد به راحتی تشخیص داد که صدایش کمی می لرزد ، گویی چیزی راه گلویش را بسته باشد ، آرام و شمرده گفت : " من به غیر از این مدرسه سه تا مدرسه ی دیگه هم درس می دم ، اعتراف می کنم توی مدرسه ی شما هم رفتارم و هم سر و وضعم با مدارس دیگه خیلی فرق می کنه چون همیشه با خودم میگم باید یه فرقی بین بچه های مستعد و درس خوان با بچه های مدارس دیگه باشه . اما توی همون مدرسه های دیگه هم خیلی کم پیش اومده که کسی رو تنبیه کنم چون اعتقاد دارم فقط الاغ رو میشه با تو سری و توهین تربیت کرد " بعد با سر اشاره ای به بیرون کلاس کرد و ادامه داد : خب البته " همیشه استثناء هم وجود دارد "


پی نوشت مفصل : تابستان پارسال بود ، یکی از آن روزهایی که شب بیداری صبح آدم را به گند می کشد . غرق در خلسه ی صبحگاهی روی پله برقی تلو تلو می خوردم که با توقف ناگهانی پله برقی و ضربه ای که از پشت به کمرم وارد شد به خودم آمدم . پسری پائین پله ها ایستاده بود و با لهجه ی غلیظ به تهران و تهرانی فحش کش دار  می داد . گویا بعد از زدن دکمه ی توقف پله برقی پیرمردی مچش را گرفته بود و پسرک با این کار داشت برای خودش به نوعی حریم امن ایجاد می کرد . هر چه ملت مراعاتش را کردند دهانش را نبست تا بالاخره مجبور شدیم در رکاب یکی دیگر از همشهریان عزیز اقدام به ارشادشان بفرمائیم ( علیرغم میل باطنی ) آن روز شدیدا یاد فرمایش آقای شیبانی افتادم که " تو سری مال خر است " هر چند " همیشه استثنا هم وجود دارد "

درست مثل دیشب که ، پیاده ، با روناک از خانه ی آقای پدر می رفتیم به سمت منزل خودمان . سر یکی از چهارراه ها راکب نه چندان محترم یک دستگاه پراید تحمل ایستادن پشت چراغ قرمز 15 ثانیه ای را نداشتند ، پیش خودم گفتم اگر بایستم تا رد شود شاید دیگر هیچ جای دیگر ، هیچ آدم دیگری ، فرصت تربیت کردنش را پیدا نکند . دست روناک را گرفتم و آمدم روی خط عابر او هم بدون ذره ای ملاحظه راهش را ادامه داد . گلگیر ماشین که با زانویم مماس شد امانش ندادم ، با شنیدن صدای کوبیده شدن گلگیر چشم هایش گرد شد و ترمز کرد . سری تکان داد که یعنی : " چِته ؟! " شاید ته دلش فحشی هم نثارم کرد اما شکرخدا چیزی به زبان نیاورد ، بدون اینکه عصبانی شوم سرم را از شیشه ی ماشین داخل کردم و گفتم : " چراغ قرمز رو ندیدی عمو ؟!! "

ناگهان همسرش که انگار دل پری هم از آقای نه چندان محترمشان داشت رو به مرد گفت : " خوبت کرد ، مگه چراغ قرمز رو نمی بینی ؟! " مرد که از خشم ( شاید هم از شرم ) سرخ شده بود سرش را برگرداند و راهش را در امتداد چراغی که تازه سبز شده بود ادامه داد .

مطمئنم تا وقتی که شانس فروش ماشین عزیز کرده اش دست ندهد ، هر بار که جای فرو رفتگی هر چند ناچیز روی گلگیر را ببیند یاد دیشب و آن چراغ قرمز کذا خواهد افتاد . خدا را چه دیدید شاید هم روزی یک نفر مثل آقای شیبانی زیر گوشش زمزمه کند : " فقط الاغ رو میشه با تو سری و توهین تربیت کرد " .

هر چند " همیشه استثنا هم وجود دارد "