بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

حضور ...

عصر پنجشنبه بود . خورشید درست در سرخ ترین نقطه ی آسمان فرو می رفت تو گویی در خون خودش غرق می شود .


" زن " داخل آشپزخانه ، کنار گاز ، غرق در خیال ایستاده بود و از پنجره غروب خورشید را نگاه می کرد که ناگهان با صدای شکستن چیزی به خودش آمد . چند قدمی رفت و وسط درگاهی آشپزخانه ایستاد . مردش را دید که مثل تمام عصرهای پنجشنبه روی راکِ کنار شومینه نشسته است و کتاب می خواند . خواست جلو برود . مرد از بالای عینک نگاهی به صورت زن انداخت . عینکش را برداشت ، کتاب را بست ، از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاق انتهای سالن رفت . درب اتاق را باز کرد ، برگشت ، لبخند شیرینی زد و با دست اشاره کرد : " بیا ... "

زن دوید سمت اتاق ، چند قدم مانده به درب ، جلوی آینه ایستاد و دستی به موهایش کشید بعد با همان وسواس همیشگی لباسش را بو کرد ، نمی خواست عصر پنجشنبه ی مرد بوی مطبخ بگیرد . خیالش که از بوی لباس و آراستگی موهایش راحت شد دوید داخل اتاق ...


هیچکس داخل اتاق نبود . تختخواب انتهای اتاق مرتب بود ، آنقدر مرتب که گویی مدتهاست پذیرای هیچ آغوشی نبوده است . باد از بین پنجره ی نیمه باز می وزید و کف اتاق پر بود از تکه های گلدان شیشه ای ... چشمش افتاد به قاشق چوبی ای که دستش بود ، یادش افتاد به ماهیتابه ی روی گاز ، دوید سمت آشپزخانه اما کار از کار گذشته بود ، خانه را بوی حلوای سوخته پر کرده بود ...