بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

دیشب هم از آن شب ها بود ...

شاید دلیلش این باشد که می ترسم صورتم از چیزی که هست خنده دار تر به نظر برسد ، شاید هم به خاطر نهادینه شدن جمله ی معروف " مرد که گریه نمی کند " در لایه های ضمیر ناخود آگاهم باشد . به هر حال خیلی سخت جلوی دیگران گریه می کنم و جلوی غریبه ها اصلا ...

خیلی سال پیش به این نتیجه رسیدم که آخر شب ها بهترین موقع برای گریه کردن است . شاید فکر کنید سکوت شب خیلی زود دستتان را رو می کند و لو می روید اما از من می شنوید بالشت و پتو بهترین ابزار استتار اشک هایتان است .

زیاد گریه می کنم اما - همانطور که گفتم - معمولا آخر شب ها و موقع خواب . آخرین بار - اگر درست خاطرم باشد - همین چند ماه پیش بود که تلویزیون صحنه ی آتش گرفتن یک ماشین بعد از تصادف را نشان می داد . وقتی که بی بی خانم مرد یک شب تا صبح را گریه کردم درست مثل شبی که تلفنی با مادر ناصر حرف زدم ، شبی که مادر روناک پیغام داده بود به فارس جماعت دختر نمی دهیم هم گریه کردم ، شبی که ریاضی یک را برای سومین بار افتادم ، شبی که دانشگاه قبول شدم و قرار شد بروم اصفهان ، شبی که از پیروزی اسباب کشیدیم چهار وجب بالاتر ... تمام این شب ها را به علاوه ی کلی شب دیگر ریز ریز و قایمکی اشک ریختم طوری که هیچکس نبیند هر چند یک بارش را روناک زرنگی کرد و با کشیدن دستش پشت پلک هایم مچم را گرفت .

دیروز وقتی تخت خاله فخری را توی مسیر اورژانس بیمارستان امام هل می دادم یکباره یک چیزی انتهای گلویم را فشرد . وقتی چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد و گفت : " تو محمدی ؟! چه با نمک شدی موهاتو زدی مهندس " گلوله ی انتهای گلویم بالاتر آمد ، سخت بود اما فرو دادمش . وقتی زیر لب گفت : " چرا خدا منو شفا نمی ده ؟! " دیگر مطمئن شدم که امشب هم از آن شب هاست ...

امروز صبح وقتی بیدار شدم گلوله ی انتهای گلویم سر جایش بود . امروز برای چندمین بار فهمیدم بعضی دردها را گریه کردن هم علاج نمی کند ...

پی نوشت : عذر تقصیر اگر خواندن این پست حالتان را خراب کرد . گاهی آدم لابد می شود به نوشتن و به خوانده شدن ...