شاید دلیلش این باشد که می ترسم صورتم از چیزی که هست خنده دار تر به نظر برسد ، شاید هم به خاطر نهادینه شدن جمله ی معروف " مرد که گریه نمی کند " در لایه های ضمیر ناخود آگاهم باشد . به هر حال خیلی سخت جلوی دیگران گریه می کنم و جلوی غریبه ها اصلا ...
خیلی سال پیش به این نتیجه رسیدم که آخر شب ها بهترین موقع برای گریه کردن است . شاید فکر کنید سکوت شب خیلی زود دستتان را رو می کند و لو می روید اما از من می شنوید بالشت و پتو بهترین ابزار استتار اشک هایتان است .
زیاد گریه می کنم اما - همانطور که گفتم - معمولا آخر شب ها و موقع خواب . آخرین بار - اگر درست خاطرم باشد - همین چند ماه پیش بود که تلویزیون صحنه ی آتش گرفتن یک ماشین بعد از تصادف را نشان می داد . وقتی که بی بی خانم مرد یک شب تا صبح را گریه کردم درست مثل شبی که تلفنی با مادر ناصر حرف زدم ، شبی که مادر روناک پیغام داده بود به فارس جماعت دختر نمی دهیم هم گریه کردم ، شبی که ریاضی یک را برای سومین بار افتادم ، شبی که دانشگاه قبول شدم و قرار شد بروم اصفهان ، شبی که از پیروزی اسباب کشیدیم چهار وجب بالاتر ... تمام این شب ها را به علاوه ی کلی شب دیگر ریز ریز و قایمکی اشک ریختم طوری که هیچکس نبیند هر چند یک بارش را روناک زرنگی کرد و با کشیدن دستش پشت پلک هایم مچم را گرفت .
دیروز وقتی تخت خاله فخری را توی مسیر اورژانس بیمارستان امام هل می دادم یکباره یک چیزی انتهای گلویم را فشرد . وقتی چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد و گفت : " تو محمدی ؟! چه با نمک شدی موهاتو زدی مهندس " گلوله ی انتهای گلویم بالاتر آمد ، سخت بود اما فرو دادمش . وقتی زیر لب گفت : " چرا خدا منو شفا نمی ده ؟! " دیگر مطمئن شدم که امشب هم از آن شب هاست ...
امروز صبح وقتی بیدار شدم گلوله ی انتهای گلویم سر جایش بود . امروز برای چندمین بار فهمیدم بعضی دردها را گریه کردن هم علاج نمی کند ...
پی نوشت : عذر تقصیر اگر خواندن این پست حالتان را خراب کرد . گاهی آدم لابد می شود به نوشتن و به خوانده شدن ...