شاید اگر چند سال قبل بود می گفتم :
احتمال این که تمام معلمین دوران تحصیلم - از اولین سال های دوره ی ابتدایی
تا آخرین ترم دانشگاه - را یک جا ، دور هم ببینم و کنارشان بنشینم و با
آنها اختلاط کنم به همان اندازه بعید است که یک مامور شهرداری در یک کشور ،
حالا هر کجای دنیا ، " رئیس جمهور " شود . اما خب از آن جایی که جهان هر
روز ، با سرعت ، به سمتی پیش می رود که شانس ماموران زحمتکش شهرداری برای
تصدی پست ریاست جمهوری افزایش می یابد اجازه می خواهم گزاره ی بالا را به
این شکل اصلاح کنم : " احتمال این که تمام معلمین دوران تحصیلم - از اولین
سال های دوره ی ابتدایی
تا آخرین ترم دانشگاه - را یک جا ، دور هم ببینم و کنارشان بنشینم و با
آنها اختلاط کنم به همان اندازه بعید است که شنیدن خبر هم تیمی شدن
کریستیانو رونالدو و لیونل مسی ، به خصوص بعد از
اتفاقی که دیشب افتاد "
الغرض ؛
می
دانم که شانس دیدن تمام معلمین زندگی ام در عالم واقع چیزی نزدیک به صفر
کِلوین است . دقیقا به همین خاطر مدت هاست آرزو دارم حداقل در خواب تنی چند
از این اساتید گرام را ببینم و کنارشان بنشینم و چیزکی در گوششان زمزمه کنم
، مثلا :
کنار آقای حاجیان ، دبیر ریاضی سال
اول راهنمایی بنشینم و همانطور که طبق یک عادت چندش آور مشغول جویدن ناخنهایش
است آرام زیر گوشش بگویم : خیالت راحت انتگرال دو گانه و چند گانه ای که
توی دانشگاه خواندیم هم به همین مزخرفی و بی مصرفی ب.م.م و ک.م.م است که دو
هفته ی تمام جان کندی تا توی مخ من و بقیه ی آن بخت برگشته های سر کلاس
بکنی !
کنار آقای دمیرچی ، دبیر فیزیک سال سوم دبیرستان بنشینم و در
حالی که زیپ گرمکن سبز جیغش را بالا و پایین می کشم ، بگویم : مش حسین
آقاااااا ، باورت شد دنیا همون " دارالفشار " ای است که می گفتم ... حالا
فهمت شد که نیوتن آن همه خون جگر نخورد که فقط چهار تا قانون زپرتی به خورد
خلق الله بدهد . نیوتن اولین نفری نبود که فشار را فهمید اما اولین نفری
بود که قانون مندش کرد ، هدفمند نه هااااا ، قانون منـــــــــــــــــد .
کنار
آقای اشنویی ، دبیر شیمی سال دوم دبیرستان ... نه ، کنارش نه ! کمی دورتر -
آنقدر که بوی پرمنگنات پتاسیم و سولفور کربن حاصل از فعل و انفعالات داخل
آزمایشگاه که گویی با تار و پود لباس هایش درآمیخته بود آزارم ندهد -
بایستم و بگویم : آقای خاص ، ما که از شیمی و واکنش های شیمیایی اش فقط یک
تخمیر را یاد گرفتیم و بس . آن هم نه از باد کردن خمیر نان فرانسوی ، از کف
کردن محتویات لیوان های شیشه ای ...
کنار آقای طریقت پناه ، دبیر
ادبیات بنشینم و انگشت اشاره ام را توی سوراخ کفش های تخت و نیم تخت خورده
اش بگردانم و بگویم : استاد ، سعدی و حافظ هنوز بر مواضع خود استوارند آیا
؟!! راست است که می گویند رودکی گردو باز قهاری بوده ؟!
اما نه ... نمی
گفتم . به این یکی هیچ چیز نمی گفتم . انصافت کجاست پسر ؟! آدم به کسی که
عشق معلمی برایش یک جفت کفش سالم هم نمی شود که چیزی نمی گوید .
به
استاد " انقلاب و ریشه ها " ور نمی رفتم . می دانی ؟ ور رفتن با بعضی آدم
ها خوبیت ندارد ، عاقبت هم . به او ، از دور از جایی که دستش به یقه ام
نرسد می گفتم : " خالی بستم استاد ! شب امتحان هم برق
داشتیم و هم کولر خانه کار می کرد فقط حوصله ی خواندن کتاب تو یکی را اصلا
نداشتم . دو نمره ای که به تبع عجز و لابه های دروغین ام مرحمت فرمودید
شاید به درد ریشه های شما نخورد اما حقیر را از مشروطی فراری داد "
خلاصه این که کلی وقت خودتان و خودمان را پشت میز و نیمکت های فکسنی تلف کردید ، آخرش که چه ؟
کاش
عوض تمام این خزعبلات بی مصرف ، به قاعده ی یک تکه گچ سفید و یک تخته سیاه
، مشق زندگی می کردید با ما ... درس زیستن می آموختید کاش