بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

نیمCat

شاید اگر چند سال قبل بود می گفتم : احتمال این که تمام معلمین دوران تحصیلم - از اولین سال های دوره ی ابتدایی تا آخرین ترم دانشگاه - را یک جا ، دور هم ببینم و کنارشان بنشینم و با آنها اختلاط کنم به همان اندازه بعید است که یک مامور شهرداری در یک کشور ، حالا هر کجای دنیا ،  " رئیس جمهور " شود . اما خب از آن جایی که جهان هر روز ، با سرعت ، به سمتی پیش می رود که شانس ماموران زحمتکش شهرداری برای تصدی پست ریاست جمهوری افزایش می یابد اجازه می خواهم گزاره ی بالا را به این شکل اصلاح کنم : " احتمال این که تمام معلمین دوران تحصیلم - از اولین سال های دوره ی ابتدایی تا آخرین ترم دانشگاه - را یک جا ، دور هم ببینم و کنارشان بنشینم و با آنها اختلاط کنم به همان اندازه بعید است که شنیدن خبر هم تیمی شدن کریستیانو رونالدو و لیونل مسی ، به خصوص بعد از اتفاقی که دیشب افتاد "

الغرض ؛
می دانم که شانس دیدن تمام معلمین زندگی ام در عالم واقع چیزی نزدیک به صفر کِلوین است . دقیقا به همین خاطر مدت هاست آرزو دارم حداقل در خواب تنی چند از این اساتید گرام را ببینم و کنارشان بنشینم و چیزکی در گوششان زمزمه کنم ، مثلا :

کنار آقای حاجیان ، دبیر ریاضی سال اول راهنمایی بنشینم و همانطور که طبق یک عادت چندش آور مشغول جویدن ناخنهایش است آرام زیر گوشش بگویم : خیالت راحت انتگرال دو گانه و چند گانه ای که توی دانشگاه خواندیم هم به همین مزخرفی و بی مصرفی ب.م.م و ک.م.م است که دو هفته ی تمام جان کندی تا توی مخ من و بقیه ی آن بخت برگشته های سر کلاس بکنی !

کنار آقای دمیرچی ، دبیر فیزیک سال سوم دبیرستان بنشینم و در حالی که زیپ گرمکن سبز جیغش را بالا و پایین می کشم ، بگویم : مش حسین آقاااااا ، باورت شد دنیا همون " دارالفشار " ای است که می گفتم ... حالا فهمت شد که نیوتن آن همه خون جگر نخورد که فقط چهار تا قانون زپرتی به خورد خلق الله بدهد . نیوتن اولین نفری نبود که فشار را فهمید اما اولین نفری بود که قانون مندش کرد ، هدفمند نه هااااا ، قانون منـــــــــــــــــد .

کنار آقای اشنویی ، دبیر شیمی سال دوم دبیرستان ... نه ، کنارش نه ! کمی دورتر - آنقدر که بوی پرمنگنات پتاسیم و سولفور کربن حاصل از فعل و انفعالات داخل آزمایشگاه که گویی با تار و پود لباس هایش درآمیخته بود آزارم ندهد - بایستم و بگویم : آقای خاص ، ما که از شیمی و واکنش های شیمیایی اش فقط یک تخمیر را یاد گرفتیم و بس . آن هم نه از باد کردن خمیر نان فرانسوی ، از کف کردن محتویات لیوان های شیشه ای ...

کنار آقای طریقت پناه ، دبیر ادبیات بنشینم و انگشت اشاره ام را توی سوراخ کفش های تخت و نیم تخت خورده اش بگردانم و بگویم : استاد ، سعدی و حافظ هنوز بر مواضع خود استوارند آیا ؟!! راست است که می گویند رودکی گردو باز قهاری بوده ؟!
 اما نه ... نمی گفتم . به این یکی هیچ چیز نمی گفتم . انصافت کجاست پسر ؟! آدم به کسی که عشق معلمی برایش یک جفت کفش سالم هم نمی شود که چیزی نمی گوید .

به استاد " انقلاب و ریشه ها " ور نمی رفتم . می دانی ؟ ور رفتن با بعضی آدم ها خوبیت ندارد ، عاقبت هم . به او ، از دور از جایی که دستش به یقه ام نرسد می گفتم : " خالی بستم استاد ! شب امتحان هم برق داشتیم و هم کولر خانه کار می کرد فقط حوصله ی خواندن کتاب تو یکی را اصلا نداشتم . دو نمره ای که به تبع عجز و لابه های دروغین ام مرحمت فرمودید شاید به درد ریشه های شما نخورد اما حقیر را از مشروطی فراری داد "

خلاصه این که کلی وقت خودتان و خودمان را پشت میز و نیمکت های فکسنی تلف کردید ، آخرش که چه ؟

کاش عوض تمام این خزعبلات بی مصرف ، به قاعده ی یک تکه گچ سفید و یک تخته سیاه ، مشق زندگی می کردید با ما ... درس زیستن می آموختید کاش