بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

به همین راحتی ... به همین زجرآوری

خیلی سال پیش ، یعنی آن روزهایی که آقای پدر جوان تر بود و من هم بچه تر - می گویم بچه تر چون به شدت اعتقاد دارم حضور یک پسر بچه ی 4 ساله به عنوان " کودک ِ درون " از امکانات جانبی تمام مردان است - برای تعطیلات یک برنامه ریزی تقریبا ثابت داشتیم ...
چند روز قبل از شروع تعطیلات طی یک جلسه ی خانوادگی ِ کاملا دموکراتیک که با حضور تمام اعضای خانواده ی چهار نفره ی ما رسمیت پیدا می کرد چند شهر را به عنوان مقصد سفر کاندید می کردیم و پس از مقادیری مشورت و همفکری ، از بین شهرهای کاندید شده مقصد نهایی را انتخاب می کردیم . به محض توافق کلیه ی اعضا بر سر شهر "  مورد سفر " ! این فرایند دموکراتیک با انتصاب خانم جان به عنوان مسئول گردآوری اطلاعات وارد فاز جدید خود می شد یعنی جمع آوری اطلاعاتی از قبیل اماکن سیاحتی ، تفرّجگاه ها و حتی نرخ هتل ها و مسافرخانه های شهر مقصد ... آن روزها هنوز خبری از اینترنت نبود و خب بالطبع خبری از یک موجود دانای کل به اسم " گوگل " هم نبود و دقیقا به همین دلیل خانم جان - علیرغم میل باطنی اش - ناگزیر می شد به کسب اطلاعات به روش سنتی - به عبارت دیگر - استفاده از تجربیات آن هایی که قبل از ما شانس سفر به آن شهر را داشته اند . این گونه بود که جمع کثیری از دوستان و آشنایان ِ اهل سفر خیلی زود از مقصد و مقصود ما در ایام تعطیلات با خبر می شدند و این مساله به خودی خود هم خوب بود و هم بد ...
خوب بود از آن جهت که تعریف و تشویق های دوستان و آشنایان در مورد شهر مقصد ، لذت روزهای قبل از سفر و هیجان نزدیک شدن تعطیلات را دو چندان می کرد و این برای آدم هایی که در لایه های بنیادین شخصیتشان به " وصف العیش ، نصف العیش " اعتقاد راسخ دارند کم شیرین نیست .
و بد بود چرا که حسب مشغله ی فراوان آقای پدر بسیار پیش می آمد که یکی دو روز مانده به آغاز تعطیلات ، برنامه ی سفرمان " کان لم یکن " می شد و اولین تبعات این تغییر برنامه های ناگهانی گریبانگیر خانم جان می شد که یک تنه باید به ابهامات تک تک آن عزیزانی که از برنامه ی سفر ما مطلع بودند جواب می داد . البت که بعد از چند بار تکرار این مساله ، هم خانم جان به تکنیک های حل این معضل آشنایی بیشتری پیدا کرد و هم آن گروه از اقوام کنجکاو به سبب لوث شدن این واقعه علاقه ی کمتری به سر در آوردن از دلایل آن نشان می دادند ...

الغرض ؛

آن سال ها خیلی پیش می آمد که به سبب این پر کاری ها و بی برنامگی های گاه و بی گاه از آقای پدر دلگیر می شدم و حتی تا همین چند سال پیش هر از چند گاهی به شوخی و زیر زیرکی بابت آن روزها گلایه می کردم . اما راستش را بخواهید حالا که نگاهی به تعطیلات دو نفره ی خودم و روناک می اندازم می بینم که تا به امروز بیشتر از شش بار برای یک سفر " شیراز " برنامه ریزی کرده ایم و هر بار به دلایل مختلف ، از فقدان نقدینگی گرفته تا نبودن بلیط و نداشتن مرخصی سفرمان به هم خورده است .
حالا مدتیست به این فکر می کنم که به حکم کارمند بودن و به جبر نان خوردن از یک سیستم اداری نه چندان نظام مند ناچارم طی توافقی سودمند و بر پایه ی احترام به طرفین ، با کار و زندگی کارمندی کنار بیایم . طی توافق حاصل شده بر سر مفاد این تفاهم نامه : شنبه تا چهارشنبه را من به شـــــدت کار می کنم و پنج شنبه و جمعه را بی حوصلگی و بطالت و کسالت ناشی از بی برنامگی تعطیلات آخر هفته باعث می شوند من و کار در نقش هایمان به عنوان فاعل و مفعول جمله ی بالا یک جا به جایی جزمی بدهیم ...

پی نوشت : تغییر برنامه ی نوستالژی های بیست و یک ، از عصر پنجشنبه به صبح جمعه ( آخری را اینجا بخوانید )