ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
از دور که چشمش به میوه های روی درخت افتاد فکر کرد که خستگی راه بهش فشار آورده و میوه های روی درخت چیزی جز یه توهم شیرین نیست . به نزدیکی درخت که رسید مطمئن شد که اشتباه نکرده اما باورش نمی شد تو این فصل از سال هنوز درختی بار میوه اش رو نگه داشته باشه ، کوله پشتیش رو پای درخت گذاشت و هر طوری بود چند تا از میوه های رسیده و خوشرنگ درخت رو چید و زیر درخت دراز کشید و شروع کرد به خوردن . حالا دیگه شکمش سیر شده بود و چشماش واسه خواب عجیب بی تابی می کردن ، چشماشو بست و آروم به خواب رفت .
قبراق و سرحال از خواب بیدار شده بود و آماده ی رفتن می شد ، از بچگی یادش داده بودن که باید لطف دیگران رو جبران کنه ، می خواست از درخت تشکر کنه ، هر چی نباشه چند ساعتی زیر سایه اش خوابیده بود و با میوه های خوشمزه اش شکمش رو سیر کرده بود .
چاقوی تیز کمریش رو از غلاف بیرون کشید و یه جایی رو تنه ی درخت نوشت : " دوستت دارم "
امشب یک رب مانده به 10