بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

سپاس

از دور که چشمش به میوه های روی درخت افتاد فکر کرد که خستگی راه بهش فشار آورده و میوه های روی درخت چیزی جز یه توهم شیرین نیست . به نزدیکی درخت که رسید مطمئن شد که اشتباه نکرده اما باورش نمی شد تو این فصل از سال هنوز درختی بار میوه اش رو نگه داشته باشه ، کوله پشتیش رو پای درخت گذاشت و هر طوری بود چند تا از میوه های رسیده و خوشرنگ درخت رو چید و زیر درخت دراز کشید و شروع کرد به خوردن . حالا دیگه شکمش سیر شده بود و چشماش واسه خواب عجیب بی تابی می کردن ، چشماشو بست و آروم به خواب رفت .  

 

قبراق و سرحال از خواب بیدار شده بود و آماده ی رفتن می شد ، از بچگی یادش داده بودن که باید لطف دیگران رو جبران کنه ، می خواست از درخت تشکر کنه ، هر چی نباشه چند ساعتی زیر سایه اش خوابیده بود و با میوه های خوشمزه اش شکمش رو سیر کرده بود .  

چاقوی تیز کمریش رو از غلاف بیرون کشید و یه جایی رو تنه ی درخت نوشت : " دوستت دارم "  

 

امشب یک رب مانده به 10