بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

داستان یک آغاز ...

روی صندلی مخصوصش نشسته بود و داشت بدون اینکه متوجه باشند نگاهشون می کرد ...

داشتن تپه رو آروم آروم به سمت درخت نوک تپه بالا می رفتن .

وقتی رسیدن کنار درخت هر دو شک داشتن ، ته دلشون یه حس عجیبی بود ، دلشوره نبود اما شبیهش بود ، یه حس جدید و خیلی قوی ...

یه نگاه به هم کردن ، یکیشون دلش رو زد به دریا و دستش رو به سمت میوه ی روی شاخه دراز کرد ...


دسته های صندلیش رو محکم چسبید و تکیه داد به پشتی صندلی ، یه نگاه به اونایی که دور و برش بودن انداخت و با یه لحن خاص گفت : " قصه ی آدمیزاد شروع شد "


راستی بعد تر اسم اون حس رو گذاشتن " وسوسه " ...


و قصه ی آدمیزاد هنوز ادامه دارد ( و غصه اش البته )


پی نوشت : سیب سرخ ، خوشه ی گندم طلایی یا زیتون سیاه ! به نظر شما در اصل داستان تفاوتی ایجاد می کند ؟

مهم اینه که قصه ها همیشه معطل یک بهانه برای شروع شدنن ...