ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
روی صندلی مخصوصش نشسته بود و داشت بدون اینکه متوجه باشند نگاهشون می کرد ...
داشتن تپه رو آروم آروم به سمت درخت نوک تپه بالا می رفتن .
وقتی رسیدن کنار درخت هر دو شک داشتن ، ته دلشون یه حس عجیبی بود ، دلشوره نبود اما شبیهش بود ، یه حس جدید و خیلی قوی ...
یه نگاه به هم کردن ، یکیشون دلش رو زد به دریا و دستش رو به سمت میوه ی روی شاخه دراز کرد ...
دسته های صندلیش رو محکم چسبید و تکیه داد به پشتی صندلی ، یه نگاه به اونایی که دور و برش بودن انداخت و با یه لحن خاص گفت : " قصه ی آدمیزاد شروع شد "
راستی بعد تر اسم اون حس رو گذاشتن " وسوسه " ...
و قصه ی آدمیزاد هنوز ادامه دارد ( و غصه اش البته )
پی نوشت : سیب سرخ ، خوشه ی گندم طلایی یا زیتون سیاه ! به نظر شما در اصل داستان تفاوتی ایجاد می کند ؟
مهم اینه که قصه ها همیشه معطل یک بهانه برای شروع شدنن ...