-
سکوتم از رضایت نیست !
پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 10:24
اینکه انسان ها در تعریفشان از خوشبختی با هم اتفاق نظر ندارند ، اتفاقا ، درست از همان دست مسائلی است که خیلی از انسان ها بر سر آن اتفاق نظر دارند . خوشبختی از نگاه یک کودک سومالیایی شاید یک وعده غذای کامل در روز باشد ، از نگاه یک تفنگدار نیروی دریایی آمریکا شاید پایان اشغال افغانستان باشد ، از نگاه بهداد سلیمی شاید...
-
وقتی اصفهان خونت می افتد ...
یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 21:54
1- پله های سی و سه پل را که بالا می رفتم ، گوشم را تیز کردم بلکه از میان همهمه و شلوغی و بوق ماشین ها صدای سازش را بشنوم ، صدای الهه ی نازی که انگار بدجور ساخته بود به انگشتان پیرمرد روی نی لبک . حرف نمی زد ، اما نگاهش حرف داشت . هر چه گشتم میان شلوغی ندیدمش اما گویی صدای سازش ، گویی سوز دلش بین یکایک آجرهای قدیمی پل...
-
وقتی اصفهان خونت می افتد ...
پنجشنبه 7 اردیبهشت 1391 20:31
اینجا اصفهان ... میدان نقش جهان ... کافی نت رز ادامه ی این پست بماند پس از رجعت به دیار دود و ترافیک و سر گیجه
-
آخرش که چی ...
دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 21:55
قصه ی آدمیزاد با ناتوانی نسبی در دوره ی نوزادی شروع می شه بعد هم در حالت طبیعی ، به ناتوانی نسبی در دوره ی کهنسالی ختم میشه اگه این ریختی نگاه کنی ، زندگی میشه دقیقا فاصله ی زمانی ای که این دو تا دوره رو به هم متصل می کنه ... اگه این ریختی نگاه کنی زندگی یه سیکل مضحک و احمقانه اس که طی کردنش چند ده سالِ مشقت بار طول...
-
بوی باران ، بوی سبزه ...
جمعه 1 اردیبهشت 1391 23:35
آدمیزاد اگر همه چیزش به قاعده باشد و روی اصول باز هم بین 365 روز یک سال و 30 روز یک ماه و 24 ساعت یک روز ممکن است دقایق و ساعت ها و روزهایی باشد که احساس دلتنگی کند حتی با خودش ، که روی فرم نباشد ، که هر چه زور بزند نتواند وانمود کند که هییییچ مرگش نیست ... این روزها همچین حس و حالی دارم ، بر خلاف خیلی وقت ها درست و...
-
این پست نیش می زند ...
جمعه 1 اردیبهشت 1391 11:53
مهندس بود ، نه از این مهندس الکی ها مثل من ، از همان هایی که درس خوانده ی فرنگ هستند و بعد از اتمام تحصیلشان قصد رجعت به وطن می کنند جهت ادای دِین به " مام میهن " توی محفلی نشسته بودیم که تعریف می کرد : " سال 51 توی یکی از پروژه های راه سازی غرب کشور یک شرکت نه چندان مشهور بلژیکی برنده ی مناقصه شد ،...
-
لطفا خجالت بکشین ...
چهارشنبه 30 فروردین 1391 22:28
هر بار که داخل واگن ایستگاه بعدی اعلام می شد خنده ی بلندی می کرد و آب دهانش کش می آورد تا زیر چانه اش ، هر دفعه هم پیرمرد نگاهی به دور و برش می کرد و با دستمالی که توی مشتش مچاله کرده بود دور دهان پسرک را پاک می کرد و با عصبانیت سقلمه ای به پهلویش می زد . حال پسرک تعریفی نبود و هوش سرشاری هم نمی خواست فهم این موضوع که...
-
سه کام حبس ...
پنجشنبه 17 فروردین 1391 23:16
1- اینکه چرا مدت هاست سیمای مثلا ملی " نیمرخ " و " اکسیژن " و برنامه هایی از این دست تولید نمی کند ، یا اینکه چرا سال هاست " همسران " و " خانه ی سبز " و " داستان یک شهر " و " روزگار جوانی " و سریال های این چنینی که با وجود تمام کاستی هایی که در ساختار و حتی...
-
بازی وبلاگی ( شاید )
پنجشنبه 10 فروردین 1391 13:43
رها بانوی عزیز اواخر سال نود دعوتم کرد به یک بازی وبلاگی ، قرار بود سالی که گذشت را در یک عکس خلاصه کنیم . حالا باورتان بشود یا نه ، خوشتان بیاید یا نیاید ، درکش بکنید یا نکنید عکس زیر خلاصه سال 1390 است برای این جانب ... یادت هست ؟ این همان دو سکوی سنگی است ، همان هایی که 4 سال دوست داشتنی ترین نقطه ی این دنیا بود...
-
یک انشا درباره ی زیبایی بهار + گردگیری از یک عمر خاطره ...
جمعه 26 اسفند 1390 00:24
" من انشایم را بان نام خدا آغاز می کنم و با یاد خدا پایان می کنم ، ما هر فصلی را به خصوصیت خود می شناسیم مثلا پاییز فصل رنگارنگ و برگ ریزان زمستان فصل سرما و سفیدی زمین و تابستان فصل باربرشدن درختان اما در این میان فصلی زیباتر از همه اینها وجود دارد که گلها و درختان از خواب بیدار می شوند ، نوروز فرا می رسد شب می...
-
لطفا امروز مردترین مرد عالم باشید !
پنجشنبه 18 اسفند 1390 17:16
مرد ترین مرد عالَم هم که باشی - بی گمان - روزی لابد شده ای از مهربانی هایشان ، ناگزیر شده ای از استعانت دستانی که گاه کورترین گره های دنیا فقط با لطافت آن دست ها باز می شود ... مرد ترین مرد عالَم هم که باشی ، گاهی سرمای حوالی بودنت را ، یخ زدگی دنیای خارج از تنت را فقط و فقط گرمای حضورشان حلاوت بخشیده ... مرد ترین مرد...
-
ماهی شب عید ...
چهارشنبه 17 اسفند 1390 22:32
آن سال خانم جان هر دو تا پایش را کرده بود توی یک کفش که احدی حق خریدن ماهی گلی برای پای سفره ی هفت سین را ندارد ، اعتراض هم که می کردیم فقط یک جمله می گفت :" دیگه حوصله ی اینکه فردای عید دَمَر بیافتند روی آب و آنقدر دهنک بزنند تا خلاص بشن رو ندارم " هر چه با ذهن و قوه ی استدلال آن روزهایم کلنجار می رفتم نمی...
-
سپاس
چهارشنبه 10 اسفند 1390 14:57
از دور که چشمش به میوه های روی درخت افتاد فکر کرد که خستگی راه بهش فشار آورده و میوه های روی درخت چیزی جز یه توهم شیرین نیست . به نزدیکی درخت که رسید مطمئن شد که اشتباه نکرده اما باورش نمی شد تو این فصل از سال هنوز درختی بار میوه اش رو نگه داشته باشه ، کوله پشتیش رو پای درخت گذاشت و هر طوری بود چند تا از میوه های...
-
تن ... ها
دوشنبه 8 اسفند 1390 08:12
وسعت تنهایی یه آدم رابطه ی مستقیم داره با تعداد آدمایی که " روزگار " فرصت دوست داشتنشون رو از اون آدم گرفته ... پی نوشت نا مرتبط : اینکه امسال برای دیدن برترین فیلم نیازی نیست چشمات دنبال زیرنویس دو دو بزنه و مجبور نیستی هی فیلم رو عقب و جلو کنی که دیالوگ ها از دستت در نرن یه صفای خاصی داره ...
-
میراث
یکشنبه 7 اسفند 1390 09:40
خیلی وقت بود که با خودش کلنجار می رفت ، دیگه تحمل دیدن اون پروانه با اون بال های قشنگ رو توی باغ نداشت ، بالاخره رفت و به هر زحمتی بود پروانه رو گرفت و بال هاش رو کند ... فردای اون روز باغ پر شده بود از پروانه های کوچیکی که تازه پیله شون رو شکافته بودن ، پروانه هایی با دو تا بال زیبا که جای دو تا اثر انگشت روشون برق...
-
داستان یک آغاز ...
شنبه 6 اسفند 1390 14:31
روی صندلی مخصوصش نشسته بود و داشت بدون اینکه متوجه باشند نگاهشون می کرد ... داشتن تپه رو آروم آروم به سمت درخت نوک تپه بالا می رفتن . وقتی رسیدن کنار درخت هر دو شک داشتن ، ته دلشون یه حس عجیبی بود ، دلشوره نبود اما شبیهش بود ، یه حس جدید و خیلی قوی ... یه نگاه به هم کردن ، یکیشون دلش رو زد به دریا و دستش رو به سمت...
-
ناصر ...
جمعه 5 اسفند 1390 15:19
صحنه اول ) دبیرستان را تازه تمام کرده بودم ، تابستان قبل از پیش دانشگاهی ، خانه ی جدید ، محله ی جدید و بچه محل هایی که بعد از 18 سال ، حالا دیگر نبودند ، حوصله ی انسان های جدید را نداشتم ، حوصله ی روابط جدید را هم ، انسان ها و روابطی که هر روز بیشتر به این نتیجه می رسیدم که از جنس من نیستند ، تنها بودم ، فشار خانواده...
-
...
جمعه 5 اسفند 1390 00:43
یادته نشسته بودی کنج زاویه ی اتاق بالایی خونه ی بهارستان و زل زده بودی به سیگاری که داشت تو دستت جون می داد ؟ هی سرخ می شد و هی خاکستر یادته گفتی : " ممد ، این سیگارو می بینی " گفتم : " آره " گفتی : " حکایتش حکایت من و توئه ، حکایت آدمایی که شکل ما زندگی می کنن ، شکل ما رفاقت می کنن ، شکل ما...
-
مثل ...
پنجشنبه 4 اسفند 1390 17:11
مثل هیجان تیوب سواری روی شیب تند دامنه ی کوه ، مثل سوزش خوشایند یه زخم قدیمی ، مثل ته مزه ی تلخ یه فنجون قهوه ی داغ ، مثل دل آشوبه ی پای سفره ی عقد ، مثل سنگ ریزه وسط بشقاب مرصع پلو ، مثل هپروتِ قبل از تگری زدن ، مثل بادوم تلخ لای گز لقمه ای شیرین . مثل نوستالژی ... راستی امشب یک رب مانده به 10
-
3 .. 2 ... 1... حرکت
شنبه 29 بهمن 1390 21:41
قطره نیستیم که تمنای دریا شدنمان وام دار سخاوت ابرها باشد و خساست آسمان بشود دلیل مرگ آرزوهایمان ، قطره نیستیم که راکد شویم در مختصات برکه کلمه نیستیم که هجی نشده ، خام خام ردیفمان کنند روی خط ، پشت سر هم ، بشویم اسباب وراجی های این و آن پرنده نیستیم ، بال پریدنمان نیست ، " منطق الطیر " نمی دانیم ... انسانیم...
-
چند خط برای آینده ام ...
سهشنبه 25 بهمن 1390 11:40
از دیروز نوشتن برای امروز کمی هوش و حواس می خواهد و ذره ای حال و حوصله ، از امروز نوشتن برای امروز فقط حال و حوصله می خواهد ، اما از امروز نوشتن برای فردا علاوه بر حوصله " جسارت " می خواهد ، به اندازه ی گفتن از خودت برای شخصی که تا به حال ندیده ای ، به اندازه ی دست انداختن گردن کسی که هیچ ربطی به او نداری ،...
-
غریق ...
شنبه 22 بهمن 1390 22:11
گیرم دنیا ساحل باشد و انسان ها ساحل نشین ، با این فرض زندگی بی شک فاصله ی بین یک جزر و مد است . آب دریا که عقب می نشیند زندگی آغاز می شود ... گروهی خود را با دانه های ریز شن مشغول می کنند ، با سازه هایی که محصول تجمیع و سر و شکل دادن به همین دانه های ریز است . عده ای صدف و گوش ماهی جمع می کنند ، گوش ماهی را می چسبانند...
-
به نام آزادی
سهشنبه 18 بهمن 1390 22:09
قبل از نوشت : حرف های امروزم را آن ها که پرنده باز ( اینجا منظورم از پرنده صرفا کبوتر است و بس ) بوده اند یا آن هایی که طعم آزاد بودن را با گوشت و پوست و استخوانشان چشیده اند خوب می فهمند ، آن ها اگر این چند خط را نخواندند هم نخواندند اما بقیه ... اوج که می گرفتند ذهنت نا خودآگاه می رفت وسط ظهرهای گرم تابستان که جوجه...
-
پیش گفتار
دوشنبه 17 بهمن 1390 21:57
حکایت جهنم ایرانی ها را که شنیده اید ؟ اگر نشنیده اید دعا می کنم تشریف مبارکتان را ببرید و با چشمان خود این " نشنیده " را ببینید ، چرا که فکر می کنم خالی از لطف نباشد . الغرض ؛ داستان من و سَر در - به گمانم فرنگی ها " Header " می نامندش - این خانه ی وبلاگی هم شده حکایت جهنم ایرانی ها . دو سه روزی...
-
عطف به ما سبق ( پست شماره 0 )
چهارشنبه 12 بهمن 1390 20:04
دوستانی که " نوشته های دم دستی " را از روزهای اول حیات وبلاگی اش می خواندند - باید که نه - شاید خاطر مبارکشان باشد که روزی همان جا گفتم : " انسان ها نمی میرند ، حداقل برای من " مرگ " آن پایان ایده آلی نیست که بتوانم برای انسان متصور شوم ، انسان ها نمی میرند ، اما شاید تمام می شوند ، بله تمام...
-
یکی مانده به صفر ...
شنبه 8 بهمن 1390 20:06
یکی از همین روزها پنجره ای خواهم گشود میان سینه ی این دیوار پنجره ای که سال هاست به چشمانم بدهکارم